مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

یک روز خاص...

سلام  

چغدر جالبه 

امروز ۸/۸/۸۸ هست و خیلی ها هم بهش توجه زیادی دارن. 

هرچند که این روز هم مثل روزهای دیگست اما ما میتونیم یک خاطره ی خوبی که امروز 

داشتیم رو یادداشت کنیم تا همیشه برامون بمونه. 

من امروز خودم کوه بودم و خلاصه خاطره ون و دوستم-امین-رو براتون مینویسم. 

 

کوه خشمگین!  

 

                                 

 

رینگ-رینگ-رررییییینننگ!؟! 

از خواب بلند شدم و زنگ موبایل رو خاموش کردم.ساعت یک ربع به چهاره و از دیشب همه 

مایهتاج کوهنوردی امروز رو آماده کردم.با امین ساعت ۵.۵ قرار دارم.باید عجله کنم. 

ساعت پنج و ربع شد.درسته!همه چیز ردیفه!کوله.کفش.وبقیه خرت و پرت ها.پیش به سوی کوه. 

پای کوه... 

من:امین ساعت یک ربع به شیشه بریم؟ 

امین:بریم.  

در کوه... 

من:امین ، هوا خیلی سرده چیزی به غیر از لباسای تنت نیاوردی؟ 

امین:نه. 

من:ای بترکی!(بچه سردش بود و باید کمکش میکردم خلاصه که یه لباس آبی راه راه قدیمی  

پیدا کردم دادم بهش اونم پیچید دور سرش!) 

من:امین شبیه بابا قوری ها شدی. 

امین:خیلی هم خوبه. 

بالا تر از جای قبل... 

من:امین وایستا بزار دسکشامو از توی کوله در بیارم. 

امین:این یکی رو هستم. 

 

در این هنگام من کوله ۷۰-۸۰ لیتریم رو زمین گزاشتم و به جای دسکش یه لباس طوسی قدیمی 

در اوردم! و شال گردنش کردم. 

 

خیلی بالا تر از جای قبل... 

(هردوی ما بسیار نیرو مندیم ولی...) 

من:امین خیلی خیس شدی .تگرگ خیلی شدیده. 

امین:خودت رو ببین! 

 

من خودم رو نگاه کردم و دیدم که بله همین طوره. 

 

امین:بیا برگردیم. 

من:به هیچ وجه مرد هیچ وقت تسلیم نمیشه. 

(البته ناگفته نماند که امروز هوا در کوه عظیمیه بسیار بسیار نا خوش بودو گفتنی است که من 

حدود چهار پنج ساله که با افراد خبره ای اینکوه رو اومدم و زمستون و پاییز و سرما و گرماش رو 

چشیدم) 

 

من نگاهی به قله عظیمیه کردم و غبار تیره رنگی و مه غلیضی رو روش دیدم. 

در همون وقت ها بود که ناگهان فرشید کاتوزیان مربی کوهنوردیمون رو دیدم. 

من :سلام 

فرشید کاتوزیان:سلام هادی جان. 

من(اومدم یه چیزی بگم...)ما دستکش نداریم و دستامون یخ زده. 

فرشید کاتوزیان:هرجا نتونستید،برگردید. 

 من:باشه باشه.خدا حافظ. 

 

 

در این قسمت من و دوستم امین زیر تگرگ ایستادیم تا تصمیم بگیریم... 

من:امین چیکار کنیم ؟بریم قله؟ 

امین:من نمیدونم. 

من :خوب بگو نظرت چیه؟ 

امین :(هیچی نگفت) 

 

من:ببین ما که اخر کوهنورداییمُ بیا برگردیم هیچ کس هم نمیفهمه. 

امین:ایول میخامت. 

 

ما هم ارام ارام برگشتیم. 

 

در راه برگشت... 

(من ناگهان فرشید کاتوزیان رو دیدم که با همراهانش داشت برمیگشت) 

من:امین!نگاه کن اقای کاتوزیان هم داره بر میگرده. 

من در دلم:پس فقط ما نیستیم که کم اوردیم. 

 

باز هم در راه برگشت... 

من:امین بیا اینجا اتیشمون رو روشن کنیم و کتری رو بجوشونیم و املت درست کنیم. 

امین:اینجا؟زیر بارون . بیت این همه ادم؟ 

من :چرا که نه؟ 

 

(در این هنگام من مشغول اتش روشن کردن بودم و امین هم مثل همیشه هیچ کاری نمیکرد.) 

من در حال تلاش بی اثر برای مقابله با باد و توفان و تگرگ و ...:امین یکم مفید باش اون اسپری 

{به به}رو بده به من.(اخه هرچی صبح گشتم چیزی به عنوان سوخت گیر نیاوردم و مجبور شدم 

از خوشبو کننده هوای {به به}به عنوان اتش زنه استفاده کنم) 

 

من بعد از نیم ساعت:امین جم کن بریم اینجا نمیشه اتیش روشن کرد. 

 در پایین تر کوه... 

 

من:امین باد خیلی شدیده. 

امین:صداتو نمیشنوم. 

 

من:صبر کن فکر کنم یه چیزی شنیدم. 

امین:حتما خیالاتی شدی و داری سراب صوتی میشنوی. 

(در صحرا اب نیست و سراب اب است 

                                        و در کوه و کمر ولی  صدایی بیش نیست) 

من:امین فکر کنم یه جای خوب برای کمپ پیدا کردم. 

امین:موافقم. 

 

خلاصه که انجا نشستیم و به زور {به به} اتش روشن کردیم و هیزم های منو سوزوندیمو 

کلی املت و چای تازه خوردیم و،به پایین کوه رسیدیم. 

ساعت ۱۱... 

من:آفتاب خیلی تنده،چرا اتوبوس نمییاد؟ 

امین:؟
نیم ساعت بعد... 

من:امین پاشو مثل اینکه امروز شرکت واحد تعطیله. 

 

رفتیم و رفتیم تا به ازادگان رسیدیم. 

 

ساعت ۱۱:۵۵... 

  

امین:خوب من که رسیدم به خونمون تو برو. 

من :باشه 

 

در اخر من دوباره رفتم تا با اتوبوس برم و لی باز هم نیم ساعت طول کشید تا بالاخره یکی اومد 

و منحدود ساعت یک ظهر به خونه رسیدم 

 

                                             پایان 

 

از این داستان ما به این نتیجه میرسیم که: 

الف)به کوه نرویم               ب)مثل امین ، بی تفاوت نباشیم. 

ج)از{به به}برای اتش روشن کردن استفاده نکنیم          د)از اتبوس استفاده نکنیم 

ط)همه موارد! 

 

خوش باشید

نظرات 2 + ارسال نظر
تبسم شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 http://www.tabassom-16.blogsky.com

سلام
مرسی که اومدی با حال مینویسی
در اسرع وقت لینکت میکنم

مهران قاسم زاده جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:53

خیلی میبخشی ها ولی خود تو اونباری که با هم رفته بودیم کوه بازم با (به به) آتیش روشن کردی... یادته؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد