سلام
میخواستم بگم:
افسوس که دل و دماغ نماندست.
نمیدونم چند ساله که این وبلاگ رو مینویسم ولی
مثل اینکه اوایلش-که تازه وارد دبیرستان شده بودم-خیلی دل و دماغ داشتم
ولی حالا...!
به نظر من -که حالا کنکوریم-بعضی ها(اسم نمیبریم!)دلشون میخواد که ما ها دل و دماغ
نداشته باشیم ولی به کوری چشمشون ما از نا امیدی فرار میکنیم.و اینه مبارزه ی ما!
نمیدونم اصلا کسی هم این وب رو میخونه یا نه ولی هنوز مینویسم(هرچند که خود من هم
مثل اکثر بچه های گل ایران)فرهنگ وب خونی و (اصلا استفاده از اینترنت)رو نداریم ولی
هنوز هم باید نوشت.این است زندگی!
از این به بعد باید بزنیم به خوندن و دنبال کردن همدیگه.هرچند که خیلی سخته ولی اینه طریقت کار.
پس بزن بریم.
م.ه.م
۱۶بهمن ۹۰
چشم به راه دانشگاه رفتن.
ماجرای پمپ بنزین افسانه ای
از کرج که به سمت بویین زهرا می روی در نزدیکی مقصد به پمپ بنزینی میرسی که داستان عجیبی دارد.اول که واردش میشوی باید به طریقت عوارضی حساب کنی و طرف هم به طریقت کافی نت ها از مانیتور کامپیوترش یک سیستم خالی را به شما می دهد تا بروید و خودتان ماشین را سیراب کنید!یک پمپ چی هم با لباس ابی یکسره نمیبینی.از پدرم پرسیدم که این جا کجاست؟تعریف کرد:
::یه زمان اینجا ام مثل همه بود اما یه بار پسر صاحاب اینجا که همینجا پمپچی بوده میاد
برا یکی بنزین بزنه و یهو آتیش میگیره و میمیره.این شد که اینجا رو سلف سرویس کردن.
...و اینطور شد که این پمپ بنزین به انضمام یکی دیگر در ایران تکند!
هنوز هم که چند سالی گزشته ندیدم که جای دیگری اینجور باشد.یحتمل از این کار ها کردن هم از ان مثال هاییست که باید گفت:تا نخوری ندانی!