مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

بازگشت به یک پست

سلام

داشتم تو آرشیو وبم می گشتم که به یه داستان کوتاه بر خوردم که سه شنبه، 1 مرداد

سال 87 نوشته بودم و دیدم که جه خوب که بازم تکرارش کنم:


مرثیه باران


<<<یادم هست.همه آن چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همگی جمع بودیم.

          چه لذتی داشت دور آتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را

          بیشتر دوست داری یا آتش را؟جوابم این بود :پدر را.مادر خندید و رفت . بعد از خنده اش

          دیدم که اسمان نگاهش ابریست.چند وقتی پدر را ندیده بود. باریدن گرفت.چشمانم

          را بستم. چند قطره ی آب را روی صورتم حس کردم.چند لحظه بعد آتش

          خاموش شد.حال فهمیدم که آسمان دارد چون مادرم میگرید.چندلحضه ای گذشت مادرم را

          دیدم . مرا در آغوش فشرد.لحضه ای بعد جماعتی را دیدم با یک تابوت به دست.آسمان

          برسرشان می نالید . حالا فهمیدم که پدر کجاست.>>>


اینم یه طراحی خطی از خودم:



فعلا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد