این روزا بیشتر از همه از هویت خودم نگرانم.یه جورایی گیر کردم بین اون بچه خوش خیال قدیم با همون فکر های رنگی کودکانه و از یه طرف دنیای واقعی آدم بزرگ ها(البته فکر کنم همین الان هم دارم مثل بچه ها حرف میزنم)اما چطور بگم، از یه طرف خوشحالم چون حال و هوا و شور و شوقی که من دارم رو کمتر کسی توی دانشگاه داره و از طرفی نگرانم که چرا خیلی از فکر ها و رفتارم بزرگونه نیست.شاید هم کلا توهم زده باشم. شاید مشکلم بیماری خوش بینی بوده باشه ولی خوش بختانه یا بدبختانه 90 درصد مواقع همه چیز به نظرم عالی میاد و اون 10 در صد بقیه که میرسه دنیام میشه کابوس و دلهره از آینده و گاهی هم از گذشته.البته گاهی دلگرمی هایی میگیرم از بعضی از دوستانم که امید وارم میکنه. ولی فکر کنم تا یک سری سنگا رو اساسی با خودم وا نکنم مشکل درست نمیشه که نمیشه.