مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

آه ! ای بی نظیر خوب !

آه ! 

ای بی نظیر خوب! 

چه گریزان شده ام . 

از خویشتن و کجاست شکوه رویایی که پروردم و هیچش نشانم نیست : کور سو یادی و حسرتی. 

کجاست آن سمت که بروم و دست در دستت ،آسوده باشم از همه چیز و زندگی،سر عقل آمده باشد که گویی سودای پریشانی دارد این روزها و تا کی می ماند اینچنین بیقرار... نمیدانم. 

و زندگی زندگی زندگی... 

به کجا ها  که میتواند ببرد این زندگی! 

- می گوید : به کجا میروی ؟ 

- می گویم: رو یای بزرگی دارم در سر. 

- میگوید : چه کرده ای ؟ 

- هیچ.. 

  میخندد زندگی.هیچ هیچ هیچ جز سوزی و حسرتی . 

و سرگردانی پیش رو. 

چرا گم شده ام ؟ 

و چیست سرّ این سودای سرگردانی؟ 

کجاست جای رسیدن؟ هیچ نشان هست که بی راه است این یا به سمتی میرود این سامان.... 

میگوید : چرا تنها مانده ای؟ 

- فکر می کنم ،   چیزی نیست پشت این تنهایی. گویی به دامی آمده ام و هیچم نجات گر نیست. 

آه ! 

ای بی نظیر خوب ! 

چه پریشان شده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد