هر سری میام تو این وبم بنویسم میبینم که نه نظری هست نه آمد و رفتی.
به این فکر میکنم که چی میشه که یه آدم -و احیانا نوشته هاش-برای یه آدم(یا آدما)ی دیگه
جالب میشه که بیان وقت گرانبهاشونو بزارن بخونن که چی نوشتم.
خوب اخرش از خودم میپرسم که خودت میری نوشته دیگرانو بخونی؟ ونه!
پس نتیجه اینکه این وب ما یه حالت گفتگو با خویشتن داره.
در ادامه شعری از غاده سمان ، شاعر معاصر عرب به ترجمه استاد عبد الحسین فرزاد.
زنی عاشق ورقهای سپید
آمده ام که بنویسم...
کاغذ،سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمنها...
پاک چونان برف
که حتی گنجشک هم بر آن راه نرفته بود...
با خود پیمان بستم که آن را نیالایم...
پگاه روز بعد،دزدانه به سراغش رفتم،
برایم نوشته بود: ای زن ابله!
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم،
و به سوی چشمها پرواز کنم
و باشم...
من نمیخواهم برگ کاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
سلام ..بله.. گاهی حرف های ادم هایی که مینویسن خیلی باارزش تر از اینه که دیگران بفهمند...گاهی حرف دل زدن برای کاغذ با ارزش تر از حرف زدن برای کسانی است که نمیفهمندحرف هایی که از ته دلت است...ارزش مند بودن نوشته ها را همه نمیفقهمند چون اگر میفهمیدند که دیگر با ارزش نبودند..اما درد دل تو اینه که کسی نمیاد سراغت..سراغ من هم نمیان اما مهم اینه که ما برای خودمون مینویسم..وقتی دل هامون بارونیه...نوشته ها مقدس میشن...
غاده سمان فوق البیسته! شعراش پر از حسای زنانه و محرمانه است! یه جهان بینی ظریف و شیرین توام با تعبیرهای شاهکار...مرسی چسبید:)))
با تو فراموشم شد بپرسم
رنگ علفی را که
وقتی که بمیریم در جمجمه ام خواهد روئید
با تو فراموشم شد
که من خواهم مرد
با تو یاد گرفتم که چگونه از زنی به الفبا متحول شوم
و حالا باز می گردم
زنی که تو را می گرید در شیشه دوات...