این روزا خیلی حس و حال عجیبی دارم. از طرفی دارم موفقیتهایی بدست میارم در یک سری از کارهایی که در چند ماه پیش راه انداختم(مثل پادکست انیماتیک یا تدریس در دانشگاه و مدرسه آواز. مدیریت ارکستر جوانان ایران و ...) و از طرفی دارم حسابی در کارهای قدیمی خرابکاری میکنم. مثلا ملا پروژه آهنگسازی انیمیشن مهتا(دوست مشترکمون با نیلوفر، همسرم) رو عملا بدجور به فنا دادم و حسابی ازم دلگیره. نمیدونم چرا انقدر تعادل ذهنیم داغون شده. ولی شاید واقعا نمیشه کلی کار رو با هم پیش برد. شاید باید روی همین کارهایی که توشون خوب هستم تمرکز کنم و فعلا سمت آهنگسازی فیلم نرم. واقعا دارم آسیب میزنم به خودم.
در کل زندگی من رو به جاهای جدیدی داره میبره. نمیدونم خوبه یا بد. ولی میدونم که از نوشتن و فعالیت در فضای مججازی بیشتر از هر زمان دیگه ای دارم لذت میبرم. و امیدوارم که بتونم اونطوری که باید با خودم صادق باشم و اوضاع رو درست کنم.
از خیلی سال پیش که با پدیده وبلاگ نویسی به طور اتفاقی آشنا شدم میدونستم که احتمالا روزی میرسه که مخاطبینی نوشتههای من رو خواهند خوند و این موضوع نمیتونه در حد یک وبلاگ(که حکم دفتر خاطرات رو برای من داره بیشتر تا بلاگ به معنی واقعیش!) بمونه.
به نظر میرسه که حالا وقت اون رسیده که باید به جنگ بزرگترین دشمن بشریت- یعنی تنبلی- برم. واقعا تنبل شدم. ولی یه حسی هم ته ذهنم هست که فکر میکنم موفق خواهم شد.
در پایان بگم که دلم برای دوران مدرسه تنگ شده. همون موقع هم آدمی بسیار بینظم بودم و هیچوقت هم درست نشدم. شاید انقلاب بزرگ باید از درون من رخ بده. از نظم دادن به اتفاقات کوچک از خوشحال شدن از به موقع رسیدن سر قرارها و کلاس. از درست انجام دادن وظایفم.
به هر حال زمان داره میگذره و باید چارهای اندیشید.
ارادتمند!
هادی که هم از خودش شاکیه و هم خوشحال...