در کوه بودم و فکر میکردم به اتفاقاتی که این اواخر افتاده برام .
- نامزدم ول کرد و رفت _اون هم وسط کلی استرس کاری که داشتم_
- کنسرتم که با کلی زحمت اسپانسر و ... براش پیدا شده بود و تمرین کرده بودیم و قرار بود برای اولین بار به عنوان رهبر ارکستر برم رو صحنه کنسل شد.
- یکی از بهترین دوستانم که همکار هم هستیم در جریان اعتراضات دستگیر شد و 2 ماهی زندان بود
...
اما با خودم فکر کردم زندگیه دیگه ... با کلی چیز های خوب و بد . اشتباهات ما و گذشت هامون . خوشحالی هامون و دردهامون.
و برای اولین بار بود که از بلا ها و مشکلات خوشحال بودم .!
پ.ن: در همون کوه که بودم حسابی حس جوون بودن کردم و لذت بردم ازش . همین طور حس پسر بودن که توضیحش سخته ولی خوشحال کنندست خلاصه.
پ.ن2: خیلی ساده ام (و اگر همکاری و همفکری امین-دوستم- نبود احتمالا در جهل مرکب ابدالدهر میموندم...
پ.ن3: خانم ها ی محترم ! شما خیلی مهم ، عزیز و با شخصیت هستید . لطفا ارزش خودتون رو بدونید . و درباره آقایون زود قضاوت نکنید...آدم باشید خلاصه...(اخیرا بسیار بد با من برخورد شده ! ولی آدم درک میکنه که دیگران اشتباه میکنن و خودش و مشکل رو پاک نمیکنه و به فال نیک میگیره)