سلام
چند وقت امتحان داشتم که تموم شد و حالا برگشتم.
یه شعر از خودم.
روزی دگر در غروب...
این زمانی است که در هر طرفی
سراسر جنگ است
کوچه آن طرفی را دیدم.
و در آن جنگ است.
در منظر تلخ بیشه زاران گشتم
بلند و در سوز و گداز
در آن جا جنگ است
من گذز انسان را
در لحظه های بی کسی
و در میان جنگ ها...
و در زمان ترس ها
و در خیال موشک و خمپاره
تک و تنها دیدم.
****
هر کسی در دل خود نذر و دعا میریزد
که گر دراین خطه ما جنگ نباشد شاید
جای ما جای دگر میان عشق و غزل و آهنگ است.
و درد است اگرکه آن زمان چنین نباشد!
درد است!
****
آری
این همه خوابیدن دیدن و دیدن
تادم لحضه درک اندوه
همه خاطره چیدن ننگ است
همه بودن در رگ به رگ بیشه مرگ است
همه تردید
در عاطفه کشتن و مرگ است.
که اگر نیست،
چرا جسم بشر در طلب
بودن در جای دگر
به جای جنگ است؟