چند وقتیه به شدت حس میکنم لازمه با خودم رو راست باشم. در واقع هم با خودم و هم با دیگران. از قدیم میگفتن که آدم باید نه گفتن رو یاد بگیره... خوب باید بگم انگار هیچوقت نه گفتن رو درست یاد نگرفتم و این موضوع داره مرتب اوضاعم رو به هم میریزه.
اما ماجرا چیه؟ اینکه از پارسال که دوستم پوریا روی یه پروژه بین المللی بازی کار میکنه، مرتب به من میگفت که «ما اینهمه سال کار کردیم و پول نداشتیم، حالا که یه پروژه توش پول هست، تو چرا نمیای کار کنی؟!»
راستش اون سال به شدت درگیر بودم. درواقع هم درگیر بودم هم افسرده. در نتیجه قبول نکردم و اون اصرار کرد. منم قبول کردم و در نهایت نرسیدم کار رو به موقع انجام بدم و در نتیجه حسابی احساس خجالت کردم پیشش. یه مدت هم قشنگ ارتباطمون کم رنگ شد. البته موضوع به همینجا ختم نشد. من ازش دلجویی کردم. ولی باز بهم گفت من توی کار تبلیغات کمکش کنم و نیرو بهش معرفی کنم. (راستش تو هر دوبار تو دلم بود که با کار واقعا اوکی نیستم و اولویت ذهنیم نیست) اینبار از زیر بار قضیه در رفتم و کمی خوشحال شدم که تونستم نه بگم.
اما...
ماجرا گذشت تا رسید به یه ماه پیش که دوباره با پوریا صحبت این شد که از اون موقع تا الان نتونسته دستیار خوب پیدا کنه، اینکه اون کارایی که چند ماه قبل قرار بود انجام بده هنوز عقبه و نتونسته نیروی کار خوب پیدا کنه. اینبار مصمم شدم کمک کنم. و واقعا هم تلاش کردم. بهترین شاگردی که داشتم رو به عنوان دستیار بهش معرفی کردم و برای تولید تریلر بازیش هم به همه پیام دادم و در نهایت نشد که نشد. بجز یه گروه که قبول کرد کار رو انجام بده و بعد زد زیرش یه جورایی همه از زیر کار در رفتن. من ولی تا امید نشدم. و گفتم حرف پوریا رو زمین نندازم(که اشتباهم همینجا بود. باید میگفتم که نمیشه) در نهایت با همکاری عماد، محمد و امیر که دانشجوی انیمیشن و سوپروایزر بودن، سعی کردیم کار رو پیش ببریم که کیفیت خیلی پسند پوریا نشد و پروژه کنسل شد.
الان حس میکنم بهتر بود از اول قبول نمیکردم. یا حد اقل در حد مشورت و معرفی نگه میداشتم موضع خودم رو.
حقیقتا که بودن تو موقعیتهایی که دلت باهاش نیست سخته. مخصوصا اگه ذهنت به اندازه من تا متمرکز و افسرده شده باشه.
این یادداشت رو نوشتم که این موضوع یاد خودم بمونه که باید نه گفتن رو یاد بگیرم. وگرنه دردسر، بیاعتباری و عذاب وجدان همیشه دنبالم خواهد اومد.