باز آمدم به وبلاگی که جز خودم آنرا خواننده ای نیست.
زندگی من این روز ها خیلی با نشیب و فراز همراه نیست و چشم به راه نشانه هایی هستم که راهی نشانم بدهند برای تازه شدن.
چند ماه پیش شروع کردم به آشنایی با آدمهای جدید و از همه مهمتر با (او) و چند ماه تلاش و امیدم همگی رفت به باد! و (او) دست دوستی به ما را پس زد من شدم پرپر!. و الان دل کنده از آن نفر باز میگردم به دنبال کسی که بشود شاد تر بود در کنارش.
این روز ها آدم های خوب کمتری میبینم.اینکه تعریفم از خوب چه باشد بماند اما فقط اگر به قول سعدی: بنی آدم اعضای یک دیگرند و اینکه : چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار و در نهایت نتیجه بگیریم که : تو کز مهنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی؛
هیچ عجیب نیست که فکر کنم این روز ها آدم کم شده! و بدتر اینکه خودم هم جزعی از همین ناخلف مردمانم.
اینکه آدم های اطراف اول از همه دردت را بفهمند و از مهنتت غمدار شوند و احیانا بی قرار و آماده کمک به تو ؛ کم نعمتی نیست و به ظاهر این روزها هیچش خبر نیست.
به هر حال باید دید چه میشود و تلاش کرد که آدم بود.
سلام به دوست قدیمی
می بینیم که این پستت کلی حال و هوای دلتنگی داره
نمیخوام موعظه کنم ولی وقتی قرار باشه که اتفاقی بیفته تمام ملزومات اتفاق افتادنش خود به خود جور میشن و آدم خودشم می مونه که بارها تقلا کرده بود و نشده بود ولی الان ... چطور شد که اینطور شد؟؟
راستی شناختی منو؟
هادی جان بیا یه کاری بکنیم
الان بعد از مدت ها به وبلاگ خودم و دوستان و داستان کوتاه تو سر زدم و با خوندن آخرین نوشته ات یه کم دلم گرفت که چرا باید رفاقت ما تو این مدت کم رنگ شده باشه ؟
حالا ازت میخوام همین الان که این نظر رو میخونی به یه دوست قدیمی زنگ بزنی که یه مدتی هست درگیری ها باعث شده رفاقتا و دوستی های خیلی نزدیک کم رنگ به نظر بیان.
امیدوارم کسی که بهش زنگ میزنی من باشم ...
آقا کی گفته مطالبت خواننده نداره.ما به جد مطالبت رو پیگیری می کنیم....پس ادامه بده به نوشتن که قلمت سخت دلچسبه