آه !
ای بی نظیر خوب!
چه گریزان شده ام .
از خویشتن و کجاست شکوه رویایی که پروردم و هیچش نشانم نیست : کور سو یادی و حسرتی.
کجاست آن سمت که بروم و دست در دستت ،آسوده باشم از همه چیز و زندگی،سر عقل آمده باشد که گویی سودای پریشانی دارد این روزها و تا کی می ماند اینچنین بیقرار... نمیدانم.
و زندگی زندگی زندگی...
به کجا ها که میتواند ببرد این زندگی!
- می گوید : به کجا میروی ؟
- می گویم: رو یای بزرگی دارم در سر.
- میگوید : چه کرده ای ؟
- هیچ..
میخندد زندگی.هیچ هیچ هیچ جز سوزی و حسرتی .
و سرگردانی پیش رو.
چرا گم شده ام ؟
و چیست سرّ این سودای سرگردانی؟
کجاست جای رسیدن؟ هیچ نشان هست که بی راه است این یا به سمتی میرود این سامان....
میگوید : چرا تنها مانده ای؟
- فکر می کنم ، چیزی نیست پشت این تنهایی. گویی به دامی آمده ام و هیچم نجات گر نیست.
آه !
ای بی نظیر خوب !
چه پریشان شده ام.