امشب اولین بحث جدی و اساسی بین من و نیلوفر درگرفت. موضوعات مهم زندگی آروم آرون دارن خودشون رو تو رفتارهای ما نشون بروز میدن و ما رو به چالش میکشن.
و دقیقا یک ساعت و نیم تلفنی صحبت کردیم و خوشحالم که هر دومون مثل دوتا آدم بالغ تونستیم به یه جمع بندی برسیم و بحثی بسیار پر تنش رو با احترام متقابل به اتمام برسونیم.
این خاطره رو در اینجا ثبت میکنم که شاید روزی لازم بشه بهش برگردم و به یاد بیارم که هادی و نیلوفر توانایی این رو دارن که با مشکلات مواجه بشن و راه حل مناسب رو پیدا کنن. این خاطره کلیدی رو مینویسم که یادم بمونه در روزهای بحرانی و سختی که قطعا در آینده به سراغمون میاد، تصمیم داریم صبور بمونیم و آروم. سر سخت باشیم و با عشق و محبت زندگی کنیم.
من هادی، جوانی که به آستانه 30 سالگی نزدیک میشه، از سالهایی طوفانی عبور کرده،و هنوز سودای شیدایی و آرزوهای بزرگی در سر داره. هنوز فکر میکنه نوجوونه و کلی وقت داره برای رشد کردن.
همسرم نیلوفر، که با مزه و زیباست، از من بزرگتره ولی همیشه من رو بیشتر از سن و سالم تحویل گرفته و با اینکه میدونه کلی ایراد دارم خیلی وقتا به روم نمیاره و منم دقیقا میفهمم. دختری آرومه که یه وقتایی تندباد وجودش منو از ریشه میکنه و میبره البته!
پ ن: باشگاه بدنسازی رو با فرشاد 2 هفتست شروع کردم. ارتباط مجددم با فرشاد(پسر خالم) برای خیلی جذاب و هیجان انگیزه! و فرشاد هم یک شخصیت جالبی شده که بعدا باید دربارش بنویسم...
پ ن2: نیلوفر! تو پیانیست خوبی خواهی شد! ساز بزن!
زمان چقدر زود از جلوی چشم آدم گذر میکند.
امروز که این یاد داشت را مینویسم چند ماهی است با نیلوفر عقد کرده ایم و تقریبا 10 روز است که سربازی را تمام کرده ام.
چند ماه پیش خانه ای را مشترکا با نیلوفر خریدیم که بخشی از پول آن را باید تا سه ماه دیگر پرداخت کنیم. و اینکه از مهرماه امسال به نحوی به نواختن کمانچه برگشته ام که البته این شش ماه گذشته آموزش متمرکز و پیگیری نداشتم و امیدوارم شش ماه دوم برنامه آموزشی ام( که از مهر 1400 شروع شد و قرار است تا مهر 1401 ادامه پیدا کند و شامل نواختن کمانچه، زبان آموزی و ورزش بوده) بهتر و با بازده بیشتری پیش برود.
پ.ن : سخت به دنبال پول درآوردن هستم و یک ماهی هست که با پوریا وارد کسب و کار ان اف تی شدم. به این کار امید داریم.
پ.ن 2: از ارکستر سمفونیک تهران دعوت به کار شدم که هنوز پاسخ مشخصی دریافت نکرده ام.
پ.ن3: دارم سعی میکنم منظم باشم!
پ.ن4: کلی نرم افزار جدید یاد گرفتم... فتوشاپ، پریمیر، ایلوستریتور و کاراکتر انیماتور
چند هفته ای شده که رسما خانواده های من و نیلوفر با هم آشنا شدند و کم کم رفت و آمد ها در حال جدی تر شدن هستن.
طبیعتا این مرحله جزو خطیر ترین مراحل تشکیل یک زندگی جدیده که باید به مثال یک گل حساس مراقب اون بود!
امروز پدر نیلوفر برای اولین بار به دفتر کار ما اومد و عین دو تا مرد با هم صحبت کردیم. ساده و بی آلایش.
او از نوجوانی خودش و ورود به بازار کار گفت و من از برنامه های آینده و امیدی که دارم.
گمونم هر دو از هم خوشمون اومد. و خوشحالی رو تو چهره نیلوفر که سوار بر موتور پدرش از من دور میشد دیدم.
خوشحالی و خوشبختی برای هر کسی یه جور اتفاق میفته و من با دیدن چهره نیلوفر بعد از سالها دوباره از ته قلبم حس کردم که آدم خوشبختی هستم.
پیش به سوی آینده.
با دلی که برای ایران و خوشبختی دوستان قدیم و جدیدم میتپه.
سلام!
باید اعتراف کنم که همیشه به خودم و هرچیزی که داشتم از گذشته کم توجهی کردم. اینکه آدم بدون شعار دادن قدر داشته هایش را بداند و هیچ چیزی را از گذشته اش فراموش نکند.
مثل خانواده یا تمام چیزهایی که از قدیم یاد گرفته ای.
ما از نسلی بودیم که این چیز ها را به ما یاد ندادند ما هم یادشان نگرفتیم.
خود من همیشه عطشی به نویسنده شدن داشتم که در نتیجه سالها قبل این وبلاگ را ساختم و درش مینوشتم و نمیدانم چرا هیچوقت سعی نکردم این علاقه را بیشتر جدی بگیرم.
اما حس زیبایی در من هست که هیچ وقت دیر نیست ! و هادی مجیدی با اینکه هیچ وقت چیز زیادی از فضای مجازی و بلاگر بودن نمیدانست الان دست کم ۱۵ سال تجربه ارزنده در وبلاگ نویسی دارد. و یک شور و شوق بسیار نسبت به اینکه همه خط های داستانی زندگی اش را در نقاطی به هم پیوند بزند! بنا بر این گمانم حالا که بی تعریف از خود! یک موسیقیدان حرفهای در کشور خود حساب میشوم، وقتش رسیده که خودم را بیشتر جدی بگیرم.
وقتش رسیده که از کشو ها دست نوشته های قدیمی را بیرون بیاورم و با زندگی رو راست باشم. و در اولین قدم تنها داستان کوتاهی که سالها قبل نوشتم را بازنویسی کرده و در وبلاگ قرار خواهم داد.
جمعه، ۷ آذر ۹۹
همچنان با اُمید و باسری تشنه دردسر
م.ه.م
این روزها که به مرداد نزدیک میشوند. دل من فقط و فقط بخشایش میخواهد. جدا از این که فکر کنم به عنوان یک مرد ۲۶ ساله دستآوردم چه بوده، همیشه به مرداد ماه که زمان تولد من هم هست میرسیم، دلم بخشیده شدن میخواهد. هرچند مطمئن نیستم که آنقدر گناهکارم یا نه.
گفته بودند: که زمان بر هر درد بی درمان دواست. ولی به نظر درمانی در کار نیست.هرچند که این روز ها به نظر موفقیت و بخت با من یار هستند اما یاد بسیاری مسائل با من هستند که بالاخره روزی حل خواهند شد.
پ.ن: یکی از بهترین و قدیمی ترین دوستانم با من تماس گرفته و مشتاقم که دیداری تازه کنم. این هم از آن خوش شانسی هاست... پیام عزیز: ممنون که به یاد من بودی. هادی هم هرگز تو را فراموش نکرد..
چه خبری مهمتر از دلبستن و دل دادگی .
که بعد از دورانی سخت با دختری آشنا شدم که مرا بیاد افسانه ها می اندازد... چه خوشحالم که او هم حس خوبی به من داشت و هر دو با هم قدم در مسیر تازه ای در زندگی گزاشتیم.
او بسیار زیبا لبخند میزند و آرامشش طوفان مرا آرام میکند!
این شروع تازه را جشن باید گرفت و بهار بهترین زمان بود برای این آشنایی ...
و با اینکه خیلی سریع اتفاق افتاد ( نسبتا البته ) بسیار با او احساس راحتی میکنم .
________
پ . ن :
وقتی پیشنهادم رو قبول کرد اولش باورم نشد! گفتم به طور واضح بهم بگه نظرش رو که او هم گفت :
من پیشنهاد شما رو قبول میکنم !
پ . ن ۲: ای نیلوفر ! بزرگواری و این مهربانی تو فراموش من نمیشه و قدرش رو خواهم دونست...