در حالی این یاد داشت رو مینویسم که چند روزی است از مریضی خانه نشین شدم و رسیتال مجموعه آثارم هم به علت آماده نبودن کار ها کنسل و به ترم آینده موکول شد.
جا داره از سیاوش گودرزی عزیز، این دوست خیلی خوب من در حدود ۸ ماه گذشته تشکر و قدر دانی کنم که بسیار در این مدت به بنده کمک کرد. البته در این وبلاگ کمتر از او سخن گفته ام.
به هر حال شرایط و دوران خوبی نیست. دقیقا یکسال شده که الهه رفته، و پوریا رمضانیان هم قصد داره از ادامه تحصیل و دبیری جشنواره صبا انصراف بده.
دوشنبه گذشته به اتفاق بعضی اساتید سابق آموزشگاه باربد، از آموزشگاه نامبرده شکایت کردیم و شرایط خانه و خانواده هم نا پایدار تر از همیشه.
با اینحال، امروز چند دقیقه ای به خوشی های قدیمی فکر کردم و کمی آرام شدم. هرچند که از نا توانی خودم در کسب و کار و آینده نا معلوم بسیار نگرانم.اما خوشی هایی بسیار ساده هنوز هستند که دلم خوش باشد. اینکه آدم های خوبی هنوز آن بیرون هستند و چند نفری از دوستان که به عشقشان بشود یک کار هایی کرد.
از اینها گذشته کمی دلم هوای عشق و عاشقی هم کرد. هر چند هنوز برایم خیلی غم انگیز و نا باورانه است که الهه رفته. دروغ چرا، او را بی نهایت دوست داشتم و دارم. اما چه سود... کمی یاد خاطرات اوایل آشنایی مان افتادم ۵ سال پیش. و همان حس ها را داشتم انگار.برای اولین بار در این یک سال سعی کردم گریه نکنم، خاطرات خوب را مرور کردم و از خدا تشکر کردم بابت اینکه فرصت عاشق شدن و تجربه های خوب را داشتم. و ارزشش را داشت.ما نامزد کردیم اما به هر حال گویا قرار نبود که بشود...
امیدوارم حالش خوب باشد و مثل همیشه خوشحال باشد و بازیگوش. خدا می داند چقدر دوست داشتم می توانستم و حرف میزدم با او. ولی او نمیخواهد و نمی شود.شاید نامه ای بنویسم .نمیدانم.من را خوب می شناخت و می دانست که فراموشش نمیکنم.همیشه با خودم فکر میکردم که او با ارزش ترین چیزی است که بدستش آوردم و واقعا هم بود. هرچند همیشه خودش می گفت که مرا تا همیشه دوست خواهد داشت اما من جایی در سرنوشتم میدیدم که او قرار است برود و آن دقایق جادویی که بی پایان می نمودند روزی به آخر میرسند.
ما تلاشمان را کردیم
و ارزشش را داشت.
او به نظر این را باور کرده و ادامه داده. من انگار باور نکردم و ادامه دادم.
______________________
پ.ن: الهه عزیز: من همیشه تو را بیاد خواهم داشت و ممنون محبتت خواهم بود.هر دو اشتباه کردیم و دیگر نمی خواهم فکر کنم مقصر کداممان بود.ما همدیگر را دوست داشتیم و این تجربه فراموش شدنی نیست.
دوستدار همیشگی
هادی
فردا دومین اجرای ارکستر باربد به سرپرستی و مدیریت داخلی من ، در سومین دوره فستیوال موسیقی معاصر تهران خواهد بود.
خوشحالم از اینکه ایده ای که برای تشکیل ارکستر داشتم عملی شده و البته تجربه هایی بدست آوردم باز هم در کار های اجرایی و شوق مفید بودن دارم .
اما صحبتی که امروز با بعضی از دوستانم در دانشگاه داشتم بسیار بسیار دلسردم کرد . یعنی آنها معتقد هستند که ارکستر ما مشکلات بنیادی داره و اصلا کیفیت کار خوب نیست و نباید برای اجرا می رفت. و البته به من هم گفتند که کاری که می کنی هیچ سودی نداره و عملا داریم یک خروار موسیقی آشغال تحویل مردم میدیم و آبرو ریزیه .
نمیدونم چی بگم . شاید مثل جشنواره صبا دوستانمون مدتی بعد از اجرا و دور شدن از موضوع به اهمیتی که کار من داشته پی ببرن. شاید هم واقعا حق با اون هاست و من روی موضوع کیفیت حساسیت ندارم .
دیشب جشن تولد پوریا شفیعی با حجم زیادی از احساسات دوستانه من ، سبحان و امین ( نه امین دوست من ! که یک امین دیگه که دوست مشترک من و پوریاست) و البته در حالت بسیار پسرانه و خر بازانه در بالای کوه برگزار شد !
و او با کلی امید و آرزو پا به 25 سالگی گذاشت . البته روز پر خاطره و سرشار از تجربیات جدید بود . هرچند هر دو حس کردیم که چقدر پیر شدیم :/ اما حس عاقل تر بودن هم کردیم خوشبختانه و البته تجربیات جدیدی هم داشتیم :) که به خودی خود ارزشمند بود . جای دوستان عزیزمون امین شریفی و رامبد مقیمی بسیار خالی .
در کوه بودم و فکر میکردم به اتفاقاتی که این اواخر افتاده برام .
- نامزدم ول کرد و رفت _اون هم وسط کلی استرس کاری که داشتم_
- کنسرتم که با کلی زحمت اسپانسر و ... براش پیدا شده بود و تمرین کرده بودیم و قرار بود برای اولین بار به عنوان رهبر ارکستر برم رو صحنه کنسل شد.
- یکی از بهترین دوستانم که همکار هم هستیم در جریان اعتراضات دستگیر شد و 2 ماهی زندان بود
...
اما با خودم فکر کردم زندگیه دیگه ... با کلی چیز های خوب و بد . اشتباهات ما و گذشت هامون . خوشحالی هامون و دردهامون.
و برای اولین بار بود که از بلا ها و مشکلات خوشحال بودم .!
پ.ن: در همون کوه که بودم حسابی حس جوون بودن کردم و لذت بردم ازش . همین طور حس پسر بودن که توضیحش سخته ولی خوشحال کنندست خلاصه.
پ.ن2: خیلی ساده ام (و اگر همکاری و همفکری امین-دوستم- نبود احتمالا در جهل مرکب ابدالدهر میموندم...
پ.ن3: خانم ها ی محترم ! شما خیلی مهم ، عزیز و با شخصیت هستید . لطفا ارزش خودتون رو بدونید . و درباره آقایون زود قضاوت نکنید...آدم باشید خلاصه...(اخیرا بسیار بد با من برخورد شده ! ولی آدم درک میکنه که دیگران اشتباه میکنن و خودش و مشکل رو پاک نمیکنه و به فال نیک میگیره)
همه چیز تمام شد ...
کسانی که من رو می شناسند می دانند درباره چه صحبت میکنم . موضوع من هستم و کسی که دوست می داشتم که به طور غم انگیزی من را ترک کرد .
ترک شدن حس خیلی عجیب و نا آشنایی است برای من .کمی از عاشق شدن و عشق ترسیدم .
اما به هر حال باید بود و زندگی کرد . و البته به عشقی دیگر امیدوار بود .
این پست تقدیم میشه به امین شریفی ، دوست عزیزم
که قبل از این هم پست های زیادی در این وبلاگ نوشتم که یا خاطره مشترکی بوده و یا به او مربوط می شده .
داستان ازین قراره که سال گذشته این موقع ها بود که امین بالاخره موفق شد با تلاش زیاد ورودی دانشگاه ایندیانا ( از ایالت ایندیانا پولیس امریکا ) رو بگیره و امروز ، بعد از حدود یک سال با خبر نامزدیش با کلاریز کشاورز ( نوازنده سرشناس فلوت ) همه ما رو خوشحال کرد و من هم برایشان نامه کوتاهی نوشتم که اینجا هم پیوست خواهم کرد .
درباره امین زیاد فکر کرده ام و میکنم .
من و او اولین بار در سال دوم دبیرستان و در کلاسهای ریاضی آموزشگاه پژوهندگان علم با هم آشنا شدیم ، داستان ازین قرار بود که من مدتی بود دست و پا شکسته آواز ایرانی میخواندم و او مدتی بود تار می زد و باب آشنایی باز شد و کم کم برنامه های کوهنوردی و ساز و آواز برقرار .
تا اینکه تصمیم گرفتیم دل را به دریا بزنیم و هر دو تغییر رشته دادیم به هنر و موسیقی را دنبال کردیم .
او زودتر از من به دانشگاه وارد شد و من سال بعد از او و همین موضوع شاید سبب شد که من همیشه موضوعات را از دید دیگری ببینم و او از دید دیگری .
ولی او همیشه برای من الگو بوده و هست . و حالا که هر دو در دنیای موسیقی سر و کار اندکی داریم هنوز هم یار و دستگیر منه .من هم همین تلاش رو برای او دارم .
اولین غروب آشناییمون وقتی از هم خدا حافظی کردیم من خیلی به دلم افتاد که ما با هم دوستان صمیمی و خوبی خواهیم شد و همان موقع این آهنگ سیاوش قمیشی رو زمزمه می کردم که :
اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت به غریبه سر سپردی
بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت
و امروز امین اونور دنیاست و هادی اینجا ، اما هنوز اسم او در یاد من هست و براش آرزوی خیر دارم
امیدوارم خودم هم بر مشکلاتم غلبه کنم و سال آینده برم پیش امین .
و حالا نامه من به او :
امین عزیزم ،
دوستانه و برادرانه
و با بهترین آرزوها
امیدوارم عشقتان پایدار و زندگیتان به کام باشد . شما همیشه در جای جای زندگی من برایم الگو ، امید و الهام بخش و دستگیر بوده اید و افسوس که کاری از دستم بر نمی آید جز تبریک گفتن و آرزوی سعادت کردن .
امین و کلاریز عزیز!
امیدوارم این همت نکویی که در شما بوده و هست پایدار بماند و از هردوی شما میخواهم که این روزها و روزهای خوبی که با هم داشته اید را از یاد نبرید . و می دانم که هر دو می دانید که درخت زندگانی سعادتمند از دامان خاطرات خوب و محافظت شده شما سر بر می آرد .
از شما میخواهم فراموش نکنید که بوده اید و چه کسی می خواستید باشید .ریشه هایتان را ( چه دوستشان دارید و چه نه ) حفظ کنید ، چرا که به گمانم هرچه باشد ریشه هایی رسته و بی رنگ و لعاب ، بهتر از بی هویتی ای که امروز پیش روی نسل ماست .
از شما می خواهم در برابر سختی ها و نا ملایمتی های پیش رو ، که به یقین بسیار زیاد هستند ، به چشم آزمون های سخت زندگی بنگرید و همت کنید که مثل قله های بسیارِ دیگری که فتح کرده و صعبی مسیر هایی که پیمودید ، در مواجهه با آنها نیز سر بلند باشید .
با مِهر و اشکِ شوق
محمد هادى مجیدى
چهارشنبه/٢٨/تیر/١٣٩٦
پی نوشت : خوب گمانم من و امین هنوز آنقدر آدم های سر شناس یا سلبریتی توری نشده ایم که نوشته های وبلاگ هایمان را جمعیت زیاد طرفداران دنبال کنند ! اما دروغ چرا احتمالا روزی برسد که من و او هم انقدر مورد توجه عموم قرار بگیریم که جماعت بشینند نوشته های ما را بخوانند ! من هم واقعا به امید آن روز مینویسم ؟ هم آری و هم نه .
چه اهمیتی دارد ؟ گمانم ده سالی هست که جسته و گریخته می نویسم و تقریبا هیچ خواننده ای نیست . ولی دوست دارم گاهی بنویسم و این خاطرات رو حفظ کنم ...من فرزند زنده نگه داشتن خاطراتم ، خوشبختانه یا متاسفانه ....