" جا موندن از زمانه کلا چیز عجیبیه !
خوب به عنوان یه جوون، آدم چرا باید با چیزای هم عصر خودش که تازه گل کردن و همه میشناسن بیگانه باشه ؟ "
این گفت و گوی من با خودمه که این روزا زیاد هم پیش میاد .
حقیقتی هستش که من همیشه ازش فرار میکنم و اونم اینه که آدم باید فرزند زمانه خودش باشه که خوب فهمیده بشه .
شخصا اعتراف میکنم که با تکنولوژی خیلی راحت نیستم و همینطور با لایف استایل جدید و خیلی چیزایی که مد میشن !
با فیس بوک و شبکه های اجتماعی هم خوب نیستم ( شاید به همین خاطرم هست که هنوز وبلاگ نویسی میکنم که گویی منقرض شده اصلا !)
ولی خوب ، به قول یه کسی (!) : آدم باید فرزند زمانه خودش باشد و این خیلی سخته .
راه حل : امروزی باش ، به شیوه خودت .
تا ببینیم خلاقیت مارا به کجا ها ببرد !
خوب بعد از این همه وقت یاد هری پاتر افتادم و جادویی که نسل ما رو دنبال خودش کشید و البته نمیدونم الان هم مثل زمان ما کشش داره برای بچه ها یا نه . درست به یاد دارم که کلاس چهارم دبستان بودم که ما قسمت اول هری پاتر رو ( هری پاتر و سنگ جادو) در تلوزیون دیدیم و همون زمان فهمیدیم که کتاباش هم هست . همون شب رفتیم و با پدرم و خواهرم کتاب چهارم رو خریدیم ( هری پاتر و جام آتش) که اویلین کتابی شد که من در زندگیم خوندم . و باعث شد که کمکم همه کتاب های هری پاتر رو بخونیم و صبر کردیم تا کتاب اخر که همین چند سال پیش اومد بیرون .و البته ما رو وارد دنیل=ای کتاب خوندن هم کرد.
فکر نمیکنم بچه های الان اون تب رو داشته باشن . اصلا تب ندارن به ظاهر و چه حیف . کاش میشد هر نسلی کودکی و نوجوونیش رو با یه همچین چیزی موندگار میکرد . من که به شخصه حتما این مجموعه رو برای بچه خودم خواهم خرید و تشویقش خواهم کرد به خواندن .
چیز دیگه ای که به ذهنم میرسه اینه که چه حیف که ما این تب کتاب های مجموعه ای خوندن رو ادامه ندادیم و از سود بی شمارش لذت نبردیم... و کم کم چه بی تخیل زندگی میکنیم(حد اقل خودم)
خوب فکر میکنم به عنوان یه نقطه تحرک برای خودم هم که شده یا دوباره شروع کنم هری پاتر رو بخونم و یا اینکه یه مجموعه (شاید برای بزرگنر ها ) رو . و اینکه قول بدم به خودم که همیشه زندگیم همراه با کتاب باشه و این جادو !
امروز برای من روز عجیبی بود.
صبح رفتم پی کار و بار و داشتم از کنار یه شهر بازی مخروبه شهرمون رد می شدم که چشمم به یه چیز عجیب خورد :
یه نقاشی روی دیوار که اول به نظر میومد یه نقاشی بچه گانه است روی دیوار بعد که خوب نگاه کردم دیدم که یه پیام جهانی داره میده و اصلا به نظرم اومد که شاید یه نقاش خیابونی کشیده باشدش:
و شب با دوستان خوبم رفتیم بیرون و رانندگی کردم تا 2 شب.و خدا این دوستان رو از ما نگیره.
- پی نوشت : دلدار ساعاتی بعد از پست قبلی که نوشتم بازگشت.
- پی نوشت پی نوشت : امروز برای دلدار کادویی گرفتم و رفتم به دیدنش. خیلی خیلی سرد برخورد کرد و یه جورایی فکر کردم اضافی ام . و نمیدانم کار به کجا می کشد.
و این است زندگی.
گاهی یادم می افتد که چه دورم از خط خویش.و چه کارها که رویایش را دیده و عشقی به آن ورزیده بودم و هیچ انجام ندادم که ندادم ! و چه سستی ها و چه گسست ها.
حتما میگویید چه ربطی دارد این حرف ها به دوستی و تفاهم و جدایی و آشتی . خوب ماجرای ما این است که دوستی آمد، همان (او)-که پیشتر نیامده بود-و چندی بودیم با هم و امروز نمیدانم که چه می شود فردا!
دلهره دارم از جدایی و امیدوارم به آشتی .
دیگر اینکه دلگیرم از شعار های تکراری و عملی نشده ام .
مدام خودم را سست تر حس میکنم.یعنی حس پیری و ناتوانی دارم در این ایام شباب ! و اینکه عمیق زندگی نمیکنم هیچ !
میگویم : کجاست شور و شعف که تکانی بدهد به این دیوانه !
و اینکه چه کوچک شده ام و تو خالی خدایا!
و نمیتوانم پرواز کنم....
و ممکن است هیچوقت نتوانم.
اما امیدوارم که بشود .
متوقف نخواهم شد.
پی نوشت : دوست عزیزم ، همیشه بیاد داشته باش که در دلم هستی.هیچ گاه دوستانم را - چه آنها که رفتند و چه آنها که ماندند- را فراموش نمیکنم و نکرده ام .
پی نوشت پی نوشت : خدای عزیز ، چرا زندگی واقعی شبیه خیال پردازی های کودکی هایم نیست ؟
آخرین پی نوشت : کاش در کوهای آلپ زندگی میکردم !!!(؟)(این را گفتم که سخن ختم به خیر شود !)
قهرمان بازنده ها !
هادی
آه !
ای بی نظیر خوب!
چه گریزان شده ام .
از خویشتن و کجاست شکوه رویایی که پروردم و هیچش نشانم نیست : کور سو یادی و حسرتی.
کجاست آن سمت که بروم و دست در دستت ،آسوده باشم از همه چیز و زندگی،سر عقل آمده باشد که گویی سودای پریشانی دارد این روزها و تا کی می ماند اینچنین بیقرار... نمیدانم.
و زندگی زندگی زندگی...
به کجا ها که میتواند ببرد این زندگی!
- می گوید : به کجا میروی ؟
- می گویم: رو یای بزرگی دارم در سر.
- میگوید : چه کرده ای ؟
- هیچ..
میخندد زندگی.هیچ هیچ هیچ جز سوزی و حسرتی .
و سرگردانی پیش رو.
چرا گم شده ام ؟
و چیست سرّ این سودای سرگردانی؟
کجاست جای رسیدن؟ هیچ نشان هست که بی راه است این یا به سمتی میرود این سامان....
میگوید : چرا تنها مانده ای؟
- فکر می کنم ، چیزی نیست پشت این تنهایی. گویی به دامی آمده ام و هیچم نجات گر نیست.
آه !
ای بی نظیر خوب !
چه پریشان شده ام.
باز آمدم به وبلاگی که جز خودم آنرا خواننده ای نیست.
زندگی من این روز ها خیلی با نشیب و فراز همراه نیست و چشم به راه نشانه هایی هستم که راهی نشانم بدهند برای تازه شدن.
چند ماه پیش شروع کردم به آشنایی با آدمهای جدید و از همه مهمتر با (او) و چند ماه تلاش و امیدم همگی رفت به باد! و (او) دست دوستی به ما را پس زد من شدم پرپر!. و الان دل کنده از آن نفر باز میگردم به دنبال کسی که بشود شاد تر بود در کنارش.
این روز ها آدم های خوب کمتری میبینم.اینکه تعریفم از خوب چه باشد بماند اما فقط اگر به قول سعدی: بنی آدم اعضای یک دیگرند و اینکه : چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار و در نهایت نتیجه بگیریم که : تو کز مهنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی؛
هیچ عجیب نیست که فکر کنم این روز ها آدم کم شده! و بدتر اینکه خودم هم جزعی از همین ناخلف مردمانم.
اینکه آدم های اطراف اول از همه دردت را بفهمند و از مهنتت غمدار شوند و احیانا بی قرار و آماده کمک به تو ؛ کم نعمتی نیست و به ظاهر این روزها هیچش خبر نیست.
به هر حال باید دید چه میشود و تلاش کرد که آدم بود.