-
گزارشی ازاحوال این روزها
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 06:14
سریع توضیح میدم: یکی اینکه از بعد از عید همه چیز عوض شد و من مسیر خودم رو به طور عجیبی روشن دیدم. دوم اینکه داستانی احساسی شروع شد و من درگیرش شدم و امروز همه چیز بیرحمانه دود شد و رفت هوا. و اینکه الان حسم اصلا خوب نیست.
-
سه فروردین 93
یکشنبه 3 فروردینماه سال 1393 18:27
اول سال نو مبارک . امیدوارم همه روزگار خوبی رو سپری کنن و سال پر باری رو پیش رو داشته باشن. این روزا دو مسئله خیلی ذهنم رو مشغول کرده: اولی حاصل ضرب آدم هاست.منظورم اینه که چه جالبه که آدم های مختلف که به خودی خود شخصیتی دارن برای خودشون ، در کنار یه آدم دیگه یه موقعیت جدید پیدا میکنن ، انگار بینشون انرژی های تازه ای...
-
Hope
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 14:41
خوشحالم.(چه جمله کوتاه و عجیبی) دانشگاه یه خوبی بزرگ داره و اونم اینه که خیلی چیز ها رو برای آدم روشن میکنه.حد اقل برای من یه جور آینه است.که نشونت میده راست راستی کی هستی..در کنار این، راه و رسم جدیدی هم در روابط انسانی به آدم یاد میده. خوشحالم که بالاخره فهمیدم داستان زندگی تو دنیای آدم بزرگ ها چیه.از این که میتونم...
-
هوای تازه
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1392 22:58
به نظر میاد یه کلید مهم برای خیلی از مشکلاتم رو پیدا کردم : سخت کوشی. و گمونم برای اولین بار در عمرم داره کارام با این سیستم نتیجه میده. تا چند هفته دیگه دوباره میام و توضیح میدم که آیا چیزی واقعا جلو رفته یا نه.اما در هر حال تلاش کردن و موفق نشدن خیلی بهتر از اصلا تلاش نکردنه!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 16:08
بعد از یه مدت سر درگمی میتونم ادعا کنم که به یه تصویر واقع بینانه از خودم رسیدم.و خوشحالم که بگم اصلا با اون چیزی که هستم مشکلی ندارم و واقف هستم به کمبود های شخصیتم . راستش چجوری بگم، فکر میکنم همه حس ها و اشتیاق ها و دلهره ها و درد و غم هایی که دارم برای آدمی تو سن و سال من و با ویژگی های من کاملا طبیعی هستن. اما یه...
-
بازم دلم گرفته
جمعه 20 دیماه سال 1392 14:38
توی چند روز گذشته خیلی چیزا بهتر شدن.مثل اینکه یه مسیری رو پیدا کردم بالاخره توی زندگیم.اما الان میخوام بنویسم از اون چیزی که این روزا حالم رو دگرگون کرده. چه جوری بگم دلم صممیت میخواد.دلم میخواد مورد اعتماد باشم.البته نمیدونم این حس عجیب هست یا نه. ولی برای خودم تازست.این که برای بقیه با ارزش باشی .البته نمیدونم چه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 05:29
چند روزه که برای اولین بار حس میکنم یه آدم کاملا عادی ام.یکم عجیبه ولی هیچ وقت این حس رو نداشتم که فکر کنم من هم یکی هستم مثل بقیه آدمای اطرافم. با همون مشکلاتی که همه دارن.این ماجرا از یه طرف خوبه که نشون میده چیزی اشتباه نیست ولی از یه طرف هم منو به این فکر میندازه که اون حس جست و جو و حسرت نداشته ها و افتخار...
-
این روزا
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 14:13
این روزا بیشتر از همه از هویت خودم نگرانم.یه جورایی گیر کردم بین اون بچه خوش خیال قدیم با همون فکر های رنگی کودکانه و از یه طرف دنیای واقعی آدم بزرگ ها(البته فکر کنم همین الان هم دارم مثل بچه ها حرف میزنم)اما چطور بگم، از یه طرف خوشحالم چون حال و هوا و شور و شوقی که من دارم رو کمتر کسی توی دانشگاه داره و از طرفی...
-
سلام دوباره
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 13:59
بعد از مدتی دو باره تصمیم گرفتم بیام و بنویسم.فقط به این دلیل که بتونم خودم رو سبک کنم.در ضمن کسی رو هم ندارم که حرفای خودم و بهش بگم. میخوام بیشتر از خودم و حال و هوای این روز هام بنویسم که یه جور خاطره نگاری هم بوده باشه و خدا رو چه دیدی شاید کسی هم اومد و خوند و وضع و حالش مشابه من بود.
-
اعلام پایان کار
شنبه 29 مهرماه سال 1391 14:32
سلام به همه این پست اخرین نوشته من در این وب خواهد بود چون قصد دارم که تعطیلش کنم.همینطور که قصد دارم آکونت فیس بوکم رو هم ببندم. به چند دلیل: اول اینکه دوست دارم یه مدتی از اینترنت و دنیای مدرن حدالمقدور فاصله بگیرم.برای اینکه احساس میکنم وقت اونه که بیشتر تنها باشم.و اینکه ماها سریع از اینترنت و اینجور چیزها استفاده...
-
درگیری پشت درگیری
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 05:43
این روزا خیلی درگیرم. دارم به امتحان عملی موسیقی نزدیک میشم و یه خورده هم نگرانم. بگذریم.نشستم برسی کردم و دیدم که من تا حالا کلا قاطی باقالیا بودم!البته منظورم یه قشر جامعه است و اونم اینه که:هیچی بلد نیستی ولی فکر میکنی استادی! به خودم این روزا میگم: بشین سر جات! و یه چیز دیگه: سنم داره میرسه به بیست ولی مطمعن نیستم...
-
چه خیالی
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 06:32
بچه تر که بودم یه بار یه مقاله درباره مصر باستان و اینکه فراعنه چه آدمای ظالمی بودن!و اینکه همش از مردم کار زورکی میکشیدن!و اینکه خودشون پی خوش گذرونی بودن! و خلاصه اینکه همش کارای بد بد میکردن... خوندم بعدش فکر کردم که.... این ملت مصر هم چه بی بخار بوده ها!خوب اگه همه ی اون برده ها و (آدم خوبا) دیگه برای فرعون کار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 06:48
بالاخره تصمیم گرفتم برم! نه رفتن برای فرار از اینجا!ایران رو دوست دارم.اما باید رفت و دید که آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ یک دو سالی که اینجا خواهم بود رو باید حسابی قدرشو بدونم.تا چند سال دیگه کم کمک رخت سفر بر ببندیم و بریم یه جایی که شاید بذرمون تو خاک آزادی پا بگیره! پ ن:عجب آرمانی صحبت کردما!
-
یه جای آروم
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 13:50
یه چند وقت نبودم و دوباره برگشتم.یه دفتر گزاشتم کنار که هر لحظه چیز مناسبی برا وبلاگ زد به سرم توش بنویسم.مثل همین نوشته پایین که در محل ذکر شده تو خودش نوشته شده. امروز دوچرخه رو راه انداختم.خیلی جاها آدمو میبره:ارزون سریع و ساده.اول صبح رفتم مغازه رو باز کردم بعد هم رفتم کتابخونه . بعدشم چون تابستونه و روز بلنده - و...
-
یه آهنگ جدید
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:49
امروز نشستم ساعت 2 ظهر تا 6 عصر یه قطعه کوتاه نوشتم و بعد هم با نرم افزار نت نویسی تنظیمش کردم برای 6 تا ساز که یه تمرینی کرده باشم و بالاخره این قطعه 30 ثانیه ای در آمد! البته که موسیقی ساده بچه هاست ولی از ساخته شدنش انقدر خوشحال شدم که بال در آوردم! اسمش زرافه است. میتونید اینجا دانلودش کنید .
-
یک خاطره
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 16:31
چند هفته پیش بود که صبح جمعه پاشدم چایی رو به راه کردم که بردارم و بزنم به کوه...خلاصه رفتیم کوه و اومدیم پایین و به اطفاق مادر نشستیم که چاییمون رو بخوریم.فلاسک رو در آوردم و داشتم میریختم که یه آقایی با لبخند عریض و لهجه ترکی و بی هیچ سلام و علیکی اومد که: آقا اینجا که چایی میدن چرا خودت آوردی؟ منم که کل مرامم به...
-
دیریست گالیا!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 16:29
دیریست گالیا! در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان! دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه! دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان. عشق من و تو؟... آه این هم حکایتی است. اما در این زمانه که درمانده هر کسی از بهر نان شب دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست. شاد و شکفته در شب جشن تولدت تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک امشب هزار دختر همسال تو.....
-
دیگه من من نیستم!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 13:58
1)به این نتیجه رسیدم که تا حالا کلا غلط رفتم.باید یه چیزایی رو اساسا تغییر بدم.نیگا که میکنم میبینم از خودم یه ملغمه هشلهفت ساختم از چیزای متضاد.ولی افق های روشنی میبینم خوشبختانه! یا به قول شاعر: بوی بهبود ز اوضای جهان میشنوم.... 2)هفته دیگه پنج شنبه کنکوره و خلاص.انرژیم دوچندان شده.میخوام بزنم بعدش به کشف و شهود....
-
دوییت
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 09:12
بسترم صدف خالی یک تنهاییست وتو چون مروارید گردن آویز کسان دگری چند وقت پیش این شعر رو از سایه برا یکی از دوستان خوندم و گفت این برای شفیعی کدکنی یه!منم گفتم شاید هست دیگه...تا اینکه یادم اومد من اینو تو منتخب اشعار سایه خوندم اون هم به انتخاب خود شفیعی کدکنی. البته این ماجرا منو یاد یه صوتی(؟)از خودم انداخت که چند سال...
-
باز هم نظری در یک پست
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 13:13
برای پست ما قبل آخرم-طوق زرین...-نظری از امیر حسین گرفتم که با جوابم میزارمش: « درود مطالبت(ان هایی که از خودت است)زیبا است و می شود گفت مرحله ی ویرایش را گذراندند اما در مورد این مطالبت بهتر است هنر نوشتاری ات را در سیاست خرج نکنی البته نظر من است. اگر هم می نویسی بی طرفانه بنویس نه جاهلانه البته نظر من است شرمنده»...
-
صبحی به شدت صادق
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 03:52
نشریه هفتگی ای هست که صبح صادق نام دارد.در این هفته نامه(ک مجله نیست بلکه روزنامه ایست که هفته ای یکبار بیرون می آید)چیز های جالبی پیدا میشود.از جمله ان است مقاله های شیرین و(منصفانه!) شهاب زمانی که لطف مینمایند و هر هفته یک ایسم از ایسم های منفور و گمراه کننده غرب را با درج عواقب آن برسی میکنند.گفتم مقاله امروزش را...
-
طوق زرین،همه بر گردن خر می بینم
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 05:51
یه چند وقتیست که از اکران پر قرژ قرژ فیلم طوق زریٌن یا به قولی همان قلاده طلایی میگذره. منم میخواستم همون موقع حرفی بزنم که گفتم الان بزنم چون به یه شعری برخورد کردم از قدما که میفرومد: طوق زریٌن همه بر گردن خر می بینم... و چقدر هم با مصما .که گفتم یه روزی رسد که وضعیت جالب راکب و مرکوبی فعلی معکوس شود و آن موقع است...
-
تعلیق
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 05:36
خیلی وقته میخواستم اینو بنویسم ولی هی میگفتم نه.ولی باید گفت: احساس میکنم یه چیز بی خاصیتم تو هوا.نه حسی نه خاطره ای نه غمی نه شادی ای! نه عکس العملی مثبت نه منفی. نه حرفمو کسی گوش میده نه حرف دیگرانو میفهمم. احساس میکنم گم شدم. احساس میکنم یه دستگاهی شدم شامل ۲ تا چشم و بدون مغز و قلب! یعنی نه احساس خوشی میکنم نه...
-
نظری در یک پست
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 01:53
برای پست قبلی-عشق ما-از مجمود درویش،نظری از لیلا خانم احمدی دریافت کردم که یحتمل یکی دیگه از شعر های درویش هستش که خیلی خوشم اومد گفتم بزارمش به عنوان پست جدید! چرا که نه! و ای عشق، ای که عشقش می نامند تو کیستی که هوا را شکنجه می کنی و زنی را در سی سالگیش به جنون می کشانی و مرا پاسدار مرمری می سازی که آسمان از گامهایش...
-
عشق ما
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 06:27
عشق ما این است که دست یکدیگر را بفشاریم و گام برداریم. و چون گرسنه شویم نان مان را قسمت کنیم... و در شبهای سرد،بر مژگان خود و اشعاری که بر خورشید می گردند تو را گرم کنم!! محمود درویش از مجموعه رویا و کابوس اشعار شعرای معاصر عرب ترجمه دکتر عبد الحسین فرزاد
-
خواب سیاوشی
شنبه 13 خردادماه سال 1391 15:12
سلام چند وقت پیش خواب دیدم منو امین(دوستم)داشتیم با سیاوش قمیشی تو خیابونای لس آنجلس پیاده روی میکردیم.ما هی میرفتیم اینور و اونور و ویترین مغازه ها رو پس و پیش میکردیم، سیاوشم با همون پالتوی بلند و قیافه جالب و با یک لبخند بر لب و دستان تو جیب و هد ستی بر گوش دنبال ما می اومد.رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مغازه نون...
-
بازگشت به یک پست
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 13:54
سلام داشتم تو آرشیو وبم می گشتم که به یه داستان کوتاه بر خوردم که سه شنبه، 1 مرداد سال 87 نوشته بودم و دیدم که جه خوب که بازم تکرارش کنم: مرثیه باران <<<یادم هست.همه آن چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همگی جمع بودیم. چه لذتی داشت دور آتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را بیشتر دوست داری یا...
-
قصه
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 12:28
سلام یکی از شعرای جدیدمو امروز میزارم: قصه لاله ای ترد و سبک اهل هوا آبادی دختری آمد و برداشت گلُ با شادی چون که او خوی به آزادی داشت گلُ در باد رها کرد و بگفت :آزادی! گل بچرخید و به ناگاه جوانمردی شد، دست آن نیک پریزاد ملک را بوسید، و به محبوبه گل رویش گفت: منم آن لاله خوشبو که بدان دلشادی. فعلا
-
ای داد و بیداد
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 03:02
همیشه به این فکر میکنم که چرا ما(ها)خودمونو نمیتونیم جای هم بزاریم؟ ینی چی؟ ینی اینکه این قوه خیال با حس انسان دوستی میتونه دست بدست هم بده؟ مثلا میزنی تلوزیون(مه واره)رو روشن میکنی می بینی یه فیلم مستند در باره افغانستان داره پخش میشه.رفتم به این فکر که ماها که احیانا دم از انسان دوستی و بنی آدم اعضای یک پیکرند...
-
جواب
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 07:38
در ادامه پست قبل نظری از مارال عزیز دریافت کردم که میخواستم همونو با جواب خودم بزارم: " سلام ..بله.. گاهی حرف های ادم هایی که مینویسن خیلی باارزش تر از اینه که دیگران بفهمند...گاهی حرف دل زدن برای کاغذ با ارزش تر از حرف زدن برای کسانی است که نمیفهمندحرف هایی که از ته دلت است...ارزش مند بودن نوشته ها را همه...