مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

اعلام پایان کار

سلام به همه 

این پست اخرین نوشته من در این وب خواهد بود چون قصد دارم که تعطیلش کنم.همینطور که قصد دارم آکونت فیس بوکم رو هم ببندم. 

به چند دلیل: 

اول اینکه دوست دارم یه مدتی از اینترنت و دنیای مدرن حدالمقدور فاصله بگیرم.برای اینکه احساس میکنم وقت اونه که بیشتر تنها باشم.و اینکه ماها سریع از اینترنت و اینجور چیزها استفاده میکنیم بون اینکه به جنبه های منفی ماجرا هم فکر کنیم.و البته فرهنگش رو هم نداریم(من خودم به این اعتراف میکنم.) 

 دوم اینکه از اون موقع که وارد راهنمایی شدم داشتم وبلاگ مینوشتم و دیگه خسته شدم. 

سوم و مهمتر از همه اینکه چیزی فعلا ندارم که بنویسم و البته کسانی که بخوننش.شاید وقت اون باشه که به جای اینقدر نوشتن برم نوشته های دیگرانو بخونم.کتاب بخونم. 

  

اما دلیل نوشتن این پست اینه که دوست ندارم بی خداحافظی برم و اینکه اگه کسی اومد و دید که اخرین پست این وبلاگ برای چند سال پیشه حس دلمردگی نکنه.آخه خیلی برای خودم پیش اومده که میری به یه وبی و میخونی و خیلی خوشت میاد ولی بعدش متوجه میشی که اون وبلاگ هم از وبلاگ های مرده اینترنته و این خیلی ناراحت کنندس. 

 

در آخر دوست دارم از همه کسانی که میآمدند و گاهی نوشته های منو میخوندن - چه در اون زمان که اینجا رونقی بود و چه اون زمان که مگس میپروندیم-تشکر کنم.بابت همه نظر هایی که داده شد و من چیز های زیادی آموختم از اونها.  

البته مطالب آرشیوی وبلاگ همچنان باقی خواهند ماند.

خدا رو چه دیدی شاید روزی دوباره وبلاگی نوشتیم...در جایی دیگر...در وقتی دیگر...

و اما برای دوستانم که با من از طریق همین وبلاگ در ارتباط بودند باید بگم که میتونن به من ایمیل بزنن به: 

                             HADIMAJIDI2009@GMAIL.COM 

که از این راه میتونیم در ارتباط بمانیم. 

و به عنوان موخره یک دعا میکنم: 


 خداوندا! 

             ما را یاری کن که بفهمیم از کجا آمده ایم،در کجا قرار داریم و به کجا میرویم. 

مارا یاری کن که خوب بیندیشیم 

                                                 به جهان 

                                                               و به خلق روزگار . 

مارا یاری کن که زندگی را بفهمیم :

                                              دوست داشتن را 

                                                                       عشق ورزیدن را. 

خداوندا! 

             آنگونه کن که بعد از خداحافظی هایمان روزی باز سلامی در کار باشد. 

آنگونه کن که در دنیا بیهوده نباشیم و زمان زندگیمان را دود نکنیم. 

 

بارالها! 

         دوستان مارا دوست بدار و به همه کمک کن که به آن چیز که میخواهند رسند.  

                                                                                                                آمین.


درگیری پشت درگیری

این روزا خیلی درگیرم.

دارم به امتحان عملی موسیقی نزدیک میشم و یه خورده هم نگرانم.

بگذریم.نشستم برسی کردم و دیدم که من تا حالا کلا قاطی باقالیا بودم!البته منظورم یه قشر جامعه است و اونم اینه که:هیچی بلد نیستی ولی فکر میکنی استادی!

به خودم این روزا میگم: بشین سر جات!

و یه چیز دیگه:

سنم داره میرسه به بیست ولی مطمعن نیستم که واقعا بزرگ شده باشم!

شاید خیلییای دیگه هم همینجور باشن.ولی خیلی جالب نیست.

چه خیالی

بچه تر که بودم یه بار یه مقاله درباره مصر باستان و اینکه فراعنه چه آدمای ظالمی بودن!و اینکه همش از مردم کار زورکی میکشیدن!و اینکه خودشون پی خوش گذرونی بودن! و خلاصه اینکه همش کارای بد بد میکردن... خوندم

                           بعدش فکر کردم که....

این ملت مصر هم چه بی بخار بوده ها!خوب اگه همه ی اون برده ها و (آدم خوبا) دیگه برای فرعون کار نمیکردن... و اینکه همشون با هم  قیام میکردن که دیگه زور فرعون و دار و دستش بهشون نمیرسید!

بعد از سالها...حالا که فکر میکنم میبینم که...

کاشکی به همون سادگی بود! البته مصر بعد از چهار پنج هزار سال بی ستمگر شد(البته شاید!)ولی این مملکت ما ... الانش شبیه شده به مصر باستان و همه هم زورگو رو می پذیرن و به این راحتی ها هم نمیشه رفت قیام کرد!

پس برام روشن شد که ماجرا به همین راحتی ها نیست!

 
        تصویر یک آدم بد در دوران باستان

باز هم نظری در یک پست

برای پست ما قبل آخرم-طوق زرین...-نظری از امیر حسین گرفتم که با جوابم میزارمش:  


      «درود
مطالبت(ان هایی که از خودت است)زیبا است و می شود گفت مرحله ی ویرایش را گذراندند
اما در مورد این مطالبت بهتر است هنر نوشتاری ات را در سیاست خرج نکنی البته نظر من است.
اگر هم می نویسی بی طرفانه بنویس نه جاهلانه
البته نظر من است شرمنده»


مرسی از امیر حسین و در جواب باید بگم :

 اول اینکه دادن نظر خودت احتیاجی به بیان شرمندگی نداره!دوم این که نظر دادن در باره فیلمی که یه جور هایی در باره آدم ساخته شده(و به طرز شگفتی هم بی طرفانه نیست)هنر نیست و اصلا هنر هم نمیخواهد و در ضمن سیاسی هم نیست. وقتی تیزر این فیلم رو دیدم حالت خیلی بدی بهم دست داد و میخواستم همون موقع نظرم رو بنویسم که دیدم تنده و بهتره یه خورده صبر کنم تا آرام تر بنویسم.(هرچند در هر حال رفقا و دیگران نمییان و نمیخونن که اصلا چی نوشتی!) 

و دیگر اینکه مگه من نقد نوشتم که بخواد بی طرفانه باشه عزیز من! 

به نظر من چنین فیلم هایی نیاز به نقد کردن ندارن و شاید (اگه خوش شانس باشن)یکی وقت بزاره در بارشون نظر بده.   

در آخر هم من به شیوه نوشتن خودم میگم کاهلانه ولی جاهلانه هم بدک نیست!و مرسی که به هر حال خوندی و نظر دادی. 

  وسلام 

م.ه.م 

 


 

    

تعلیق

خیلی وقته میخواستم اینو بنویسم ولی هی میگفتم نه.ولی باید گفت: 

احساس میکنم یه چیز بی خاصیتم تو هوا.نه حسی نه خاطره ای نه غمی نه شادی ای! 

نه عکس العملی مثبت نه منفی.  

 نه حرفمو کسی گوش میده نه حرف دیگرانو میفهمم.

 احساس میکنم گم شدم.

    احساس میکنم یه دستگاهی شدم شامل ۲ تا چشم و بدون مغز و قلب! 

یعنی نه احساس خوشی میکنم نه اندوه. 

 

فعلا هیچ ایده ای ندارم! 

وسلام 

ای داد و بیداد

همیشه به این فکر میکنم که چرا ما(ها)خودمونو نمیتونیم جای هم بزاریم؟

ینی چی؟


ینی اینکه این قوه خیال با حس انسان دوستی میتونه دست بدست هم بده؟
مثلا میزنی تلوزیون(مه واره)رو روشن میکنی می بینی یه فیلم مستند در باره افغانستان 

داره پخش میشه.رفتم به این فکر که ماها که احیانا دم از انسان دوستی و بنی آدم اعضای

یک پیکرند میزنیم و در همون حال به تمامیت عرضی و طولی!علاقه تمام داریم.اگه یه شهر از غرب کشور بخاد بره خودشو جدا کنه داد همه در میاد که اگر سر به سر تن به کشتن دهیم مبادا که

کشور به دشمن دهیم! ولی اگه یه وقتی بر اثر بی مروتی تاریخ یه ایالتی از کشور جدا شد،اگه 

دهنش هم سرویس شد (!)   مبادا که دستی بدستش دهیم!


بابا اگه همسایه سختی میکشه ما باید به فکر باشیم.مگراین نیست که اگه تو یه خانواده (اگه نگیم یه بدن)یکی مشکل داشته باشه بقیه هم نا راحت میشن؟


خلاصه که به آن احساسات ناسیونالیستی "وطنم ای شکوه پا برجا..........در دل التحاب

 دورانها....."  اعتقاد ندارم!


و اگه بخام شعر بخونم میگم:


بنی آدم اعضای یکدیگرند       که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار(!)        دگر عضو ها را نماند قرار

** تو(!)کز محنت دیگران بی غمی        نشاید که نامت نهند آدمی!