مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

یه آهنگ جدید

امروز نشستم ساعت 2 ظهر تا 6 عصر یه قطعه کوتاه نوشتم و بعد هم با نرم افزار نت نویسی تنظیمش کردم برای 6 تا ساز که یه تمرینی کرده باشم و بالاخره این قطعه 30 ثانیه ای در آمد!

البته که موسیقی ساده بچه هاست ولی از ساخته شدنش انقدر خوشحال شدم که بال در آوردم!

اسمش زرافه است. میتونید اینجا دانلودش کنید.

یک خاطره

چند هفته پیش بود که صبح جمعه پاشدم چایی رو به راه کردم که بردارم و بزنم به کوه...خلاصه رفتیم کوه و اومدیم پایین و به اطفاق مادر نشستیم که چاییمون رو بخوریم.فلاسک رو در آوردم و داشتم میریختم که یه آقایی با لبخند عریض و لهجه ترکی و بی هیچ سلام و علیکی اومد که: 

آقا اینجا که چایی میدن چرا خودت آوردی؟ 

منم که کل مرامم به اینه که آدم باید کاراشو خودش انجام بده و چایی و خرت و پرتاشو ببره بالا ، بیاره پایین تا حال کنه، گفتم که: 

آخه این مزش فرق داره. 

اونم دوباره با همون صدای باحالش گفت که: 

ینی دارچینیه؟ 

منم گفتم که: 

نه ولی خونگی یه. 

که دیگه هیچی نگفت و منم یه قلوپ از چایی خوردم و بله!دیدم که چاییه انقدر غلیظ(؟)شده که زهره مهلکه.بعد از من مامانمم خورد و اونم گفت که این زهر چیه ورداشتی آوردی و منم گفتم که این چاییه رو تازه خریدیم نمیدونستم چقدر باید بریزم...که آقای خوش لهجه که احتمالا اون قسمت زهر قضیه رو نشنیده بوده دوباره پرید وسط که : 

چاییش ایرانیهیا خارجی ؟ 

گفتم نمیدونم والا. 

گفت:خوب مارکش چیه دو غزاله یا محمود؟ 

که گفتم بازه.اونم با باز ،پرنده شکاری اشتباه گرفت و فکر کرد شوخی میکنم.بعد منم اون حس شرٌم گل کرد و گفتم میخای امتحان کنی؟اونم از خدا خواسته گفت:آره بریز ببینیم چیه اون چاییت...که وقتی خورد گفت: 

اوه اوه اینو که نمیشه خورد.منم گفتم: 

گفتم که این مزش فرق داره! 

اونم گفت آره چه جورم ... 

بعدش هم یارو رفت از چایی صلواتی ریخت رو چایی ما و خورد و رفت.ولی من با لجبازی کل لیوانمو خوردم و سی ثانیه بعدش از یه طرف سیستم عصبیم ریخت به هم ، از یه طرفم حالت تهوع و ...که در آخر با مامان رفتیم چند تا توت چیدیم و خوردیم تا حالم جا اومد. 

نکته اخلاقی:هرگز این آزمایش را خودتان انجام ندهید! 

 

این هم من درهاله نور!

دیریست گالیا!

 دیریست گالیا!

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!  

دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!  

 

دیرست گالیا! 

 به ره افتاد کاروان.  

عشق من و تو؟... آه  

این هم حکایتی است.  

 

اما در این زمانه که درمانده هر کسی از بهر نان شب  

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.  

شاد و شکفته در شب جشن تولدت تو  

بیست شمع خواهی افروخت تابناک 

 امشب هزار دختر همسال تو..  

ولی خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک.  

 

زیباست رقص و ناز سرانگشت های 

 تو بر پرده های ساز  

اما هزار دختر بافنده این زمان  

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان جان می کنند  

در قفس تنگ کارگاه  

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا.   

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تست  

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.  

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج.  

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ.  

 

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک  

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان  

دست هزار کودک شیرین بی گناه 

 چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...    

دیریست گالیا!  

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست  

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.  

هنگامه ی رهایی لبها و دست هاست 

 عصیان زندگی است.  

 

در روی من مخند!  

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!  

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!  

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!  

 

یاران من به بند،  

در دخمه های تیره و غمناک باغشاه  

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک  

در هر کنار و گوشه ی این دوزخ سیاه.   

زودست گالیا!  

در من فسانه ی دلدادگی مخوان!  

اکنون ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!  

 

زودست گالیا!  

نرسیدست کاروان ...  

روزی که بازوان بلورین صبحدم  

برداشت تیغ و پرده ی تاریک شب شکافت،  

روزی که آفتاب از هر دریچه تافت،  

روزی که گونه و لب یاران همنبرد رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت، 

 من نیز باز خواهم گردید آن زمان 

 سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها  

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان  

سوی تو،  

            عشق من ....  

                                       ه.ا.سایه


توضیح:گالیا نام دختری ارمنی است که هوشنگ ابتهاج در جوانی دلدار او بوده.او بعدها از مضمون عشق او برای بیان روزگار خفقان استفاده کرد.

دیگه من من نیستم!

1)به این نتیجه رسیدم که تا حالا کلا غلط رفتم.باید یه چیزایی رو اساسا تغییر بدم.نیگا که میکنم میبینم از خودم یه ملغمه هشلهفت ساختم از چیزای متضاد.ولی افق های روشنی میبینم خوشبختانه!

   یا به قول شاعر:


                 بوی بهبود ز اوضای جهان میشنوم....

 2)هفته دیگه پنج شنبه کنکوره و خلاص.انرژیم دوچندان شده.میخوام بزنم بعدش به کشف و شهود.

3)از همه خانم ها و آقایون دعوت میکنم کتاب ها یا فیلم ها یا موسیقی دان ها و ... خلاصه هر چیز خوبی که کشف میکنن به منم بگن.                    

اینم یه نقاشی قشنگ: