مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

بازگشت به یک پست

سلام

داشتم تو آرشیو وبم می گشتم که به یه داستان کوتاه بر خوردم که سه شنبه، 1 مرداد

سال 87 نوشته بودم و دیدم که جه خوب که بازم تکرارش کنم:


مرثیه باران


<<<یادم هست.همه آن چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همگی جمع بودیم.

          چه لذتی داشت دور آتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را

          بیشتر دوست داری یا آتش را؟جوابم این بود :پدر را.مادر خندید و رفت . بعد از خنده اش

          دیدم که اسمان نگاهش ابریست.چند وقتی پدر را ندیده بود. باریدن گرفت.چشمانم

          را بستم. چند قطره ی آب را روی صورتم حس کردم.چند لحظه بعد آتش

          خاموش شد.حال فهمیدم که آسمان دارد چون مادرم میگرید.چندلحضه ای گذشت مادرم را

          دیدم . مرا در آغوش فشرد.لحضه ای بعد جماعتی را دیدم با یک تابوت به دست.آسمان

          برسرشان می نالید . حالا فهمیدم که پدر کجاست.>>>


اینم یه طراحی خطی از خودم:



فعلا...

قصه

سلام

یکی از شعرای جدیدمو امروز میزارم:


قصه


لاله ای ترد و سبک اهل هوا آبادی

دختری آمد و برداشت گلُ با شادی

چون که او خوی به آزادی داشت

گلُ در باد رها کرد و بگفت :آزادی!

گل بچرخید و به ناگاه جوانمردی شد،

          دست آن نیک پریزاد ملک را بوسید،

  و به محبوبه گل رویش گفت:

                 منم آن لاله خوشبو که بدان دلشادی.




فعلا

ای داد و بیداد

همیشه به این فکر میکنم که چرا ما(ها)خودمونو نمیتونیم جای هم بزاریم؟

ینی چی؟


ینی اینکه این قوه خیال با حس انسان دوستی میتونه دست بدست هم بده؟
مثلا میزنی تلوزیون(مه واره)رو روشن میکنی می بینی یه فیلم مستند در باره افغانستان 

داره پخش میشه.رفتم به این فکر که ماها که احیانا دم از انسان دوستی و بنی آدم اعضای

یک پیکرند میزنیم و در همون حال به تمامیت عرضی و طولی!علاقه تمام داریم.اگه یه شهر از غرب کشور بخاد بره خودشو جدا کنه داد همه در میاد که اگر سر به سر تن به کشتن دهیم مبادا که

کشور به دشمن دهیم! ولی اگه یه وقتی بر اثر بی مروتی تاریخ یه ایالتی از کشور جدا شد،اگه 

دهنش هم سرویس شد (!)   مبادا که دستی بدستش دهیم!


بابا اگه همسایه سختی میکشه ما باید به فکر باشیم.مگراین نیست که اگه تو یه خانواده (اگه نگیم یه بدن)یکی مشکل داشته باشه بقیه هم نا راحت میشن؟


خلاصه که به آن احساسات ناسیونالیستی "وطنم ای شکوه پا برجا..........در دل التحاب

 دورانها....."  اعتقاد ندارم!


و اگه بخام شعر بخونم میگم:


بنی آدم اعضای یکدیگرند       که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار(!)        دگر عضو ها را نماند قرار

** تو(!)کز محنت دیگران بی غمی        نشاید که نامت نهند آدمی!





جواب

در ادامه پست قبل نظری از مارال  عزیز دریافت کردم که میخواستم همونو با جواب خودم بزارم:


       " سلام ..بله.. گاهی حرف های ادم هایی که مینویسن خیلی باارزش تر از اینه که دیگران بفهمند...گاهی حرف دل زدن برای کاغذ با ارزش تر از حرف زدن برای کسانی است که نمیفهمندحرف هایی که از ته دلت است...ارزش مند بودن نوشته ها را همه نمیفقهمند چون اگر میفهمیدند که دیگر با ارزش نبودند..اما درد دل تو اینه که کسی نمیاد سراغت..سراغ من هم نمیان اما مهم اینه که ما برای خودمون مینویسم..وقتی دل هامون بارونیه...نوشته ها مقدس میشن..."



مرسی از نظر مارال.ولی در جواب باید بگم که:


    نه خیر!

چه حرفیست که بگیم حرفامون اونقدر با ارزشه که بقیه نمیفهمن!

من گله دارم از دست خودم و امثال خودم که اصلا نمیدونیم وب برا چیه !

دوست دارم حرفای روزمره و فکرامو بنویسم که دیگران بخونن(به مثال اینکه با دوتا از رفقا بشینی

گپ بزنی)و منم همینطور به حرف دیگران پی ببرم.همین.

در ضمن نوشته برای خونده شدنه نه برای آرشیو شدن(برای اطلاع).

خود گویی

هر سری میام تو این وبم بنویسم میبینم که نه نظری هست نه آمد و رفتی.

به این فکر میکنم که چی میشه که یه آدم -و احیانا نوشته هاش-برای یه آدم(یا آدما)ی دیگه

جالب میشه که بیان وقت گرانبهاشونو بزارن بخونن که چی نوشتم.

خوب اخرش از خودم میپرسم که خودت میری نوشته دیگرانو بخونی؟  ونه!

پس نتیجه اینکه این وب ما یه حالت گفتگو با خویشتن داره.



در ادامه شعری از غاده سمان ، شاعر معاصر عرب به ترجمه استاد عبد الحسین فرزاد.




زنی عاشق ورقهای سپید


آمده ام که بنویسم...

کاغذ،سفید بود،

به سفیدی مطلق یاسمنها...

پاک چونان برف

                      که حتی گنجشک هم بر آن راه نرفته بود...

با خود پیمان بستم که آن را نیالایم...

پگاه روز بعد،دزدانه به سراغش رفتم،

برایم نوشته بود: ای زن ابله!

                  مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم،

                                       و به سوی چشمها پرواز کنم

                                                   و باشم...

من نمیخواهم برگ کاغذی باشم

                          دوشیزه و در خانه مانده!...