مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

صبحی به شدت صادق


نشریه هفتگی ای هست که صبح صادق نام دارد.در این هفته نامه(ک مجله نیست بلکه روزنامه ایست که هفته ای یکبار بیرون می آید)چیز های جالبی پیدا میشود.از جمله ان است مقاله های شیرین و(منصفانه!)شهاب زمانی که لطف مینمایند و هر هفته یک ایسم از ایسم های منفور و گمراه کننده غرب را با درج عواقب آن برسی میکنند.گفتم مقاله امروزش را بزارم و از باب خیالات یک داستانکی هم برای ایشان بنویسم!
 

اندر احوال سر دبیر و شهاب 

 

صبح روز شنبه/سردبیر:صادق جان(چون اسم روزنامه صبح راست گو-صادق-است همه پرسنل همدیگر را صادق صدا میکنند)امروز چیکارا کردی ؟روزنامه پنج شنبه در میاد. 

 

شهاب:صادق جون رفتم لغت ایسم رو تو گوگل سرچ کردم اینا رو نشون داد:اگزیستانسیالیسم،اومامیسم،فمنیسم،کوبیسم...  

 

سر دبیر:خوبه اینا همه چیزای بدییه که مکاتب فاسد غربی ازشون تغذیه میکنن.شرو کن هر هفته یکیشو برای مردم باز کن تا بفهمن که چه جونورایین اینا! 

 

شهاب :اوکی صادق جان.تا ۵ شنبه ردیفه. 

صادق به  خانه میرود ،چند ساعتی فکر میکند و سر انجام میرود مینشیند لب حوض ،قلم هایش را به دست میگیرد و با انها رشته های مخملین افکارش را به هم میبافد.  

 

عصر چهار شنبه /دفتر روزنامه 

شهاب:اقا صادق خدمت شما. این هم مقاله:فلسفه کوبیسم و عواقب آن... 

 

سر دبیر :ای هیم!عالیه .تو موفق شدی . 


 

برای دانلود پی دی اف این مقاله اینجا کلیک کنید.

بازگشت به یک پست

سلام

داشتم تو آرشیو وبم می گشتم که به یه داستان کوتاه بر خوردم که سه شنبه، 1 مرداد

سال 87 نوشته بودم و دیدم که جه خوب که بازم تکرارش کنم:


مرثیه باران


<<<یادم هست.همه آن چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همگی جمع بودیم.

          چه لذتی داشت دور آتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را

          بیشتر دوست داری یا آتش را؟جوابم این بود :پدر را.مادر خندید و رفت . بعد از خنده اش

          دیدم که اسمان نگاهش ابریست.چند وقتی پدر را ندیده بود. باریدن گرفت.چشمانم

          را بستم. چند قطره ی آب را روی صورتم حس کردم.چند لحظه بعد آتش

          خاموش شد.حال فهمیدم که آسمان دارد چون مادرم میگرید.چندلحضه ای گذشت مادرم را

          دیدم . مرا در آغوش فشرد.لحضه ای بعد جماعتی را دیدم با یک تابوت به دست.آسمان

          برسرشان می نالید . حالا فهمیدم که پدر کجاست.>>>


اینم یه طراحی خطی از خودم:



فعلا...

افسوس که دل و دماغ نماندست!

سلام 

میخواستم بگم: 

افسوس که دل و دماغ نماندست. 

نمیدونم چند ساله که این وبلاگ رو مینویسم ولی  

مثل اینکه اوایلش-که تازه وارد دبیرستان شده بودم-خیلی دل و دماغ داشتم 

ولی حالا...! 

به نظر من -که حالا کنکوریم-بعضی ها(اسم نمیبریم!)دلشون میخواد که ما ها دل و دماغ 

نداشته باشیم ولی به کوری چشمشون ما از نا امیدی فرار میکنیم.و اینه مبارزه ی ما! 

 

نمیدونم اصلا کسی هم این وب رو میخونه یا نه ولی هنوز مینویسم(هرچند که خود من هم  

مثل اکثر بچه های گل ایران)فرهنگ وب خونی و (اصلا استفاده از اینترنت)رو نداریم ولی 

هنوز هم باید نوشت.این است زندگی! 

از این به بعد باید بزنیم به خوندن و دنبال کردن همدیگه.هرچند که خیلی سخته ولی اینه طریقت کار. 

پس بزن بریم. 

                   م.ه.م 

                             ۱۶بهمن ۹۰ 

                             چشم به راه دانشگاه رفتن.


 

ماجرای پمپ بنزین افسانه ای  

از کرج که به سمت بویین زهرا می روی در نزدیکی مقصد به پمپ بنزینی میرسی که داستان عجیبی دارد.اول که واردش میشوی باید به طریقت عوارضی حساب کنی و طرف هم به طریقت کافی نت ها از مانیتور کامپیوترش یک سیستم خالی را به شما می دهد تا بروید و خودتان ماشین را سیراب کنید!یک پمپ چی هم با لباس ابی یکسره نمیبینی.از پدرم پرسیدم که این جا کجاست؟تعریف کرد: 

          ::یه زمان اینجا ام مثل همه بود اما یه بار پسر صاحاب اینجا که همینجا پمپچی بوده میاد 

          برا یکی بنزین بزنه و یهو آتیش میگیره و میمیره.این شد که اینجا رو سلف سرویس کردن. 

...و اینطور شد که این پمپ بنزین به انضمام یکی دیگر در ایران تکند!  

هنوز هم که چند سالی گزشته ندیدم که جای دیگری اینجور باشد.یحتمل از این کار ها کردن هم از ان مثال هاییست که باید گفت:تا نخوری ندانی! 

کوچک یا بزرگ

سلام دوستان 

                   

 

یه داستان کوتاه از خودم. 

 

 

کوچک یا بزرگ... 

 

گرمای آتش دل نشین است.انقدر دلنشین که دلم میخواهد زندگی هر روز را ول کنم 

و همیشه کنار آتش باشم.و چه لذتی دارد نفس کشیدن و حس بوی رطوبت و دود. 

همیشه هر وقت که این بو را حس میکنم به یاد گزشته ام می افتم.گزشته های کوچک  

و بزرگی که حالا اصل وجود من شدند.آیا فرار باید کرد؟نه چنین نیست و فرار چاره  

این داغ گزشته هایم نیست.باید با گزشته زیست.هر چند که کوچک و بزرگ باشد.  

این گزشته معنی واضح«زندگی» است. 

اتش خاموش شد.باید برم.اما... چه عالی که رخدادی کوچک انسان را درگیر فکر کند. 

و اینطور به گزشته و آینده فکر کنیم. 

 

 

م.ه مجیدی 

  

و یک شعر 

 

من از گزشته ها جوشیده ام 

من در امروز کماکان زیسته ام 

ومن در فردا-هر طور که باشد- ؛ 

                                          آزاد خواهم زیست.


 

                                     از نیک آهنگ کوثر عزیز

موفق و پیروز باشید.

                                      

یک روز خاص...

سلام  

چغدر جالبه 

امروز ۸/۸/۸۸ هست و خیلی ها هم بهش توجه زیادی دارن. 

هرچند که این روز هم مثل روزهای دیگست اما ما میتونیم یک خاطره ی خوبی که امروز 

داشتیم رو یادداشت کنیم تا همیشه برامون بمونه. 

من امروز خودم کوه بودم و خلاصه خاطره ون و دوستم-امین-رو براتون مینویسم. 

 

کوه خشمگین!  

 

                                 

 

رینگ-رینگ-رررییییینننگ!؟! 

از خواب بلند شدم و زنگ موبایل رو خاموش کردم.ساعت یک ربع به چهاره و از دیشب همه 

مایهتاج کوهنوردی امروز رو آماده کردم.با امین ساعت ۵.۵ قرار دارم.باید عجله کنم. 

ساعت پنج و ربع شد.درسته!همه چیز ردیفه!کوله.کفش.وبقیه خرت و پرت ها.پیش به سوی کوه. 

پای کوه... 

من:امین ساعت یک ربع به شیشه بریم؟ 

امین:بریم.  

در کوه... 

من:امین ، هوا خیلی سرده چیزی به غیر از لباسای تنت نیاوردی؟ 

امین:نه. 

من:ای بترکی!(بچه سردش بود و باید کمکش میکردم خلاصه که یه لباس آبی راه راه قدیمی  

پیدا کردم دادم بهش اونم پیچید دور سرش!) 

من:امین شبیه بابا قوری ها شدی. 

امین:خیلی هم خوبه. 

بالا تر از جای قبل... 

من:امین وایستا بزار دسکشامو از توی کوله در بیارم. 

امین:این یکی رو هستم. 

 

در این هنگام من کوله ۷۰-۸۰ لیتریم رو زمین گزاشتم و به جای دسکش یه لباس طوسی قدیمی 

در اوردم! و شال گردنش کردم. 

 

خیلی بالا تر از جای قبل... 

(هردوی ما بسیار نیرو مندیم ولی...) 

من:امین خیلی خیس شدی .تگرگ خیلی شدیده. 

امین:خودت رو ببین! 

 

من خودم رو نگاه کردم و دیدم که بله همین طوره. 

 

امین:بیا برگردیم. 

من:به هیچ وجه مرد هیچ وقت تسلیم نمیشه. 

(البته ناگفته نماند که امروز هوا در کوه عظیمیه بسیار بسیار نا خوش بودو گفتنی است که من 

حدود چهار پنج ساله که با افراد خبره ای اینکوه رو اومدم و زمستون و پاییز و سرما و گرماش رو 

چشیدم) 

 

من نگاهی به قله عظیمیه کردم و غبار تیره رنگی و مه غلیضی رو روش دیدم. 

در همون وقت ها بود که ناگهان فرشید کاتوزیان مربی کوهنوردیمون رو دیدم. 

من :سلام 

فرشید کاتوزیان:سلام هادی جان. 

من(اومدم یه چیزی بگم...)ما دستکش نداریم و دستامون یخ زده. 

فرشید کاتوزیان:هرجا نتونستید،برگردید. 

 من:باشه باشه.خدا حافظ. 

 

 

در این قسمت من و دوستم امین زیر تگرگ ایستادیم تا تصمیم بگیریم... 

من:امین چیکار کنیم ؟بریم قله؟ 

امین:من نمیدونم. 

من :خوب بگو نظرت چیه؟ 

امین :(هیچی نگفت) 

 

من:ببین ما که اخر کوهنورداییمُ بیا برگردیم هیچ کس هم نمیفهمه. 

امین:ایول میخامت. 

 

ما هم ارام ارام برگشتیم. 

 

در راه برگشت... 

(من ناگهان فرشید کاتوزیان رو دیدم که با همراهانش داشت برمیگشت) 

من:امین!نگاه کن اقای کاتوزیان هم داره بر میگرده. 

من در دلم:پس فقط ما نیستیم که کم اوردیم. 

 

باز هم در راه برگشت... 

من:امین بیا اینجا اتیشمون رو روشن کنیم و کتری رو بجوشونیم و املت درست کنیم. 

امین:اینجا؟زیر بارون . بیت این همه ادم؟ 

من :چرا که نه؟ 

 

(در این هنگام من مشغول اتش روشن کردن بودم و امین هم مثل همیشه هیچ کاری نمیکرد.) 

من در حال تلاش بی اثر برای مقابله با باد و توفان و تگرگ و ...:امین یکم مفید باش اون اسپری 

{به به}رو بده به من.(اخه هرچی صبح گشتم چیزی به عنوان سوخت گیر نیاوردم و مجبور شدم 

از خوشبو کننده هوای {به به}به عنوان اتش زنه استفاده کنم) 

 

من بعد از نیم ساعت:امین جم کن بریم اینجا نمیشه اتیش روشن کرد. 

 در پایین تر کوه... 

 

من:امین باد خیلی شدیده. 

امین:صداتو نمیشنوم. 

 

من:صبر کن فکر کنم یه چیزی شنیدم. 

امین:حتما خیالاتی شدی و داری سراب صوتی میشنوی. 

(در صحرا اب نیست و سراب اب است 

                                        و در کوه و کمر ولی  صدایی بیش نیست) 

من:امین فکر کنم یه جای خوب برای کمپ پیدا کردم. 

امین:موافقم. 

 

خلاصه که انجا نشستیم و به زور {به به} اتش روشن کردیم و هیزم های منو سوزوندیمو 

کلی املت و چای تازه خوردیم و،به پایین کوه رسیدیم. 

ساعت ۱۱... 

من:آفتاب خیلی تنده،چرا اتوبوس نمییاد؟ 

امین:؟
نیم ساعت بعد... 

من:امین پاشو مثل اینکه امروز شرکت واحد تعطیله. 

 

رفتیم و رفتیم تا به ازادگان رسیدیم. 

 

ساعت ۱۱:۵۵... 

  

امین:خوب من که رسیدم به خونمون تو برو. 

من :باشه 

 

در اخر من دوباره رفتم تا با اتوبوس برم و لی باز هم نیم ساعت طول کشید تا بالاخره یکی اومد 

و منحدود ساعت یک ظهر به خونه رسیدم 

 

                                             پایان 

 

از این داستان ما به این نتیجه میرسیم که: 

الف)به کوه نرویم               ب)مثل امین ، بی تفاوت نباشیم. 

ج)از{به به}برای اتش روشن کردن استفاده نکنیم          د)از اتبوس استفاده نکنیم 

ط)همه موارد! 

 

خوش باشید

و اینک روزی رسان

سلام من بر شما 

 

امروز بعد از مدت ها اومدم به یه کافی نت اخه ای دی اس ال قطعه. 

 

یه داستان جدید به اسم روزی رسان برای شما. 

 

شب بودن و تنهایی چه درد عجیبی است خیلی عجیب. 

روزگارم همه خزان است و سوخته رنگ. 

که شاید درماندگی ام را این پروردگار برطرف گرداند. 

فکر به روزی بی اندازه،فکر به بودن در بی نهایت ها همه و همه از غم های من است. 

اما... بزرگترین درد درد داشتن تکه نان و جرعه ابی است از جانب او.دیگران را هم که باید بر خاک بریم. 

 

 

خوب این بود دیگه  

امیدوارم نظر بدید. 

در ضمن استاد شجریان البومی جدید به نام آه،باران منتشر کرده که میتونید بگیرید. 

تا فردا ها بدرود.