مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

بازم دلم گرفته

توی چند روز گذشته خیلی چیزا بهتر شدن.مثل اینکه یه مسیری رو پیدا کردم بالاخره توی زندگیم.اما الان میخوام بنویسم از اون چیزی که این روزا حالم رو دگرگون کرده.

چه جوری بگم دلم صممیت میخواد.دلم میخواد مورد اعتماد باشم.البته نمیدونم این حس عجیب هست یا نه. ولی برای خودم تازست.این که برای بقیه با ارزش باشی .البته نمیدونم چه جوری میشه عملیش کرد - که ای کاش کسی به من میگفت-دوست دارم هرچه سریع تر این مرزای بیخودی که بین خودم و آدمای دور و برم کشیدم رو بردارم و بتونم دوستی های عمیق تری رو تجربه کنم.تا بتونم از زندگیاشون ، مشکلاشون یا دلخوشیاشون سر در بیارم.حقیقتش تا حالا بیشتر به خودم فکر کردم تا به دیگران.

چند روزه که برای اولین بار حس میکنم یه آدم کاملا عادی ام.یکم عجیبه ولی هیچ وقت این حس رو نداشتم که فکر کنم من هم یکی هستم مثل بقیه‏‏‏ آدمای اطرافم‏‏. با همون مشکلاتی که همه دارن.این ماجرا از یه طرف خوبه که نشون میده چیزی اشتباه نیست ولی از یه طرف هم منو به این فکر میندازه که اون حس جست و جو و حسرت نداشته ها و افتخار به داشته هایی که دیگران ندارن کجا رفته.قبلا اینجوری بود که حس میکردم من چیزایی رو دور و برم میفهمم که بقیه درکش نمیکنن یا چیزهایی برام مهم هستن که معمولا برای بقیه بسیار کم اهمیت بودن.اما حالا همه خواسته هام با اطرافیانم همسو شده.


    حقیقتش از وضع کنونی زیاد خوشم نمیاد.دلم دردسر میخواد . از اون مشغله هایی که حس کنم خودم هستم.

این روزا

این روزا بیشتر از همه از هویت خودم نگرانم.یه جورایی گیر کردم بین اون بچه خوش خیال قدیم با همون فکر های رنگی کودکانه و از یه طرف دنیای واقعی آدم بزرگ ها(البته فکر کنم همین الان هم دارم مثل بچه ها حرف میزنم)اما چطور بگم، از یه طرف خوشحالم چون حال و هوا و شور و شوقی که من دارم رو کمتر کسی توی دانشگاه داره و از طرفی نگرانم که چرا خیلی از فکر ها و رفتارم  بزرگونه نیست.شاید هم کلا توهم زده باشم. شاید مشکلم بیماری خوش بینی بوده باشه ولی خوش بختانه یا بدبختانه 90 درصد مواقع همه چیز به نظرم عالی میاد و اون 10 در صد بقیه که میرسه دنیام میشه کابوس و دلهره از آینده و گاهی هم از گذشته.البته گاهی دلگرمی هایی میگیرم از بعضی از دوستانم که امید وارم میکنه. ولی فکر کنم تا یک سری سنگا رو اساسی با خودم وا نکنم مشکل درست نمیشه که نمیشه.


سلام دوباره

بعد از مدتی دو باره تصمیم گرفتم بیام و بنویسم.فقط به این دلیل که بتونم خودم رو سبک کنم.در ضمن کسی رو هم ندارم که حرفای خودم و بهش بگم.

میخوام بیشتر از خودم و حال و هوای این روز هام بنویسم که یه جور خاطره نگاری هم بوده باشه و خدا رو چه دیدی شاید کسی هم اومد و خوند و وضع و حالش مشابه من بود.