مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

بالاخره تصمیم گرفتم برم!

نه رفتن برای فرار از اینجا!ایران رو دوست دارم.اما باید رفت و دید که آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

یک دو سالی که اینجا خواهم بود رو باید حسابی قدرشو بدونم.تا چند سال دیگه کم کمک رخت سفر بر ببندیم و بریم یه جایی که شاید بذرمون تو خاک آزادی پا بگیره!

پ ن:عجب آرمانی صحبت کردما!

یه جای آروم

یه چند وقت نبودم و دوباره برگشتم.یه دفتر گزاشتم کنار که هر لحظه چیز مناسبی برا وبلاگ زد به سرم توش بنویسم.مثل همین نوشته پایین که در محل ذکر شده تو خودش نوشته شده.


امروز دوچرخه رو راه انداختم.خیلی جاها آدمو میبره:ارزون سریع و ساده.اول صبح رفتم مغازه رو باز کردم بعد هم رفتم کتابخونه . بعدشم چون تابستونه و روز بلنده - و قلندر بیدار - رفتم به قسمت های افتتاح نشده پارک خانواده که خلوته و  درختای  بزرگ و کوچیک داره ... و خلاصه به طبیعت بکر نزدیک تره.همین که رسیدم گفتم بگردم یه جای دبش پیدا کنم که بشه نشست و طبیعت رو نظاره کرد سیر!ولی عجب که پیدا کردن یه همچین جایی  تو جایی که خلوته و همش مال خودته چقدر کار سختیست!اما بالاخره یه جایی پیدا شد.روی یه کنده بزرگ و قطع شده چنار. یه جوری که میشه پشت به جاده نشست و شفق طلایی رو که آروم آروم رنگش با رنگ درختای لرزون از باد قاطی میشه دید و فلسفه گیتی رو تکون داد! نشستم...سکوت و سکوت... و هرازگاهی یه پیر زن عصا بدست یا یه جفت دوست یا نامزد که از پشتت رد میشن و فقط صداشونو میشنوی.عجب فضاییست برای پر گشودن خیال.حیف که الان دوربین ندارم وگرنه عکسش رو میگرفتم میزاشتم زیر همین یادداشت.شاید دفعه بعد.... 

یه ساعت اونجا بودم که... 

...دیگه باید برم.  

همین موقع یه دختر و پسر از پشتم رد شدن که منم یه لحظه صورت پسررو دیدم که اونم یه لحظه زل(؟)زد به من...یه زره جلو رفتن ،دختره یه چیزی در گوش پسره گفت.بعد پسر برگشت و بدون رو در بایسی و  با اون لحن لومپنش گفت:  

- داداش میشه از اینجا پاشی ما بشینیم؟!؟! 

بعدم رفتن عند همونجای من نشستن. 

خلاصه .ما که رفتیم ولی دیدم صد رحمت به خودما!حد اقل میتونم تنهایی یه جای خوب پیدا کنم!


یه آهنگ جدید

امروز نشستم ساعت 2 ظهر تا 6 عصر یه قطعه کوتاه نوشتم و بعد هم با نرم افزار نت نویسی تنظیمش کردم برای 6 تا ساز که یه تمرینی کرده باشم و بالاخره این قطعه 30 ثانیه ای در آمد!

البته که موسیقی ساده بچه هاست ولی از ساخته شدنش انقدر خوشحال شدم که بال در آوردم!

اسمش زرافه است. میتونید اینجا دانلودش کنید.

یک خاطره

چند هفته پیش بود که صبح جمعه پاشدم چایی رو به راه کردم که بردارم و بزنم به کوه...خلاصه رفتیم کوه و اومدیم پایین و به اطفاق مادر نشستیم که چاییمون رو بخوریم.فلاسک رو در آوردم و داشتم میریختم که یه آقایی با لبخند عریض و لهجه ترکی و بی هیچ سلام و علیکی اومد که: 

آقا اینجا که چایی میدن چرا خودت آوردی؟ 

منم که کل مرامم به اینه که آدم باید کاراشو خودش انجام بده و چایی و خرت و پرتاشو ببره بالا ، بیاره پایین تا حال کنه، گفتم که: 

آخه این مزش فرق داره. 

اونم دوباره با همون صدای باحالش گفت که: 

ینی دارچینیه؟ 

منم گفتم که: 

نه ولی خونگی یه. 

که دیگه هیچی نگفت و منم یه قلوپ از چایی خوردم و بله!دیدم که چاییه انقدر غلیظ(؟)شده که زهره مهلکه.بعد از من مامانمم خورد و اونم گفت که این زهر چیه ورداشتی آوردی و منم گفتم که این چاییه رو تازه خریدیم نمیدونستم چقدر باید بریزم...که آقای خوش لهجه که احتمالا اون قسمت زهر قضیه رو نشنیده بوده دوباره پرید وسط که : 

چاییش ایرانیهیا خارجی ؟ 

گفتم نمیدونم والا. 

گفت:خوب مارکش چیه دو غزاله یا محمود؟ 

که گفتم بازه.اونم با باز ،پرنده شکاری اشتباه گرفت و فکر کرد شوخی میکنم.بعد منم اون حس شرٌم گل کرد و گفتم میخای امتحان کنی؟اونم از خدا خواسته گفت:آره بریز ببینیم چیه اون چاییت...که وقتی خورد گفت: 

اوه اوه اینو که نمیشه خورد.منم گفتم: 

گفتم که این مزش فرق داره! 

اونم گفت آره چه جورم ... 

بعدش هم یارو رفت از چایی صلواتی ریخت رو چایی ما و خورد و رفت.ولی من با لجبازی کل لیوانمو خوردم و سی ثانیه بعدش از یه طرف سیستم عصبیم ریخت به هم ، از یه طرفم حالت تهوع و ...که در آخر با مامان رفتیم چند تا توت چیدیم و خوردیم تا حالم جا اومد. 

نکته اخلاقی:هرگز این آزمایش را خودتان انجام ندهید! 

 

این هم من درهاله نور!

دیگه من من نیستم!

1)به این نتیجه رسیدم که تا حالا کلا غلط رفتم.باید یه چیزایی رو اساسا تغییر بدم.نیگا که میکنم میبینم از خودم یه ملغمه هشلهفت ساختم از چیزای متضاد.ولی افق های روشنی میبینم خوشبختانه!

   یا به قول شاعر:


                 بوی بهبود ز اوضای جهان میشنوم....

 2)هفته دیگه پنج شنبه کنکوره و خلاص.انرژیم دوچندان شده.میخوام بزنم بعدش به کشف و شهود.

3)از همه خانم ها و آقایون دعوت میکنم کتاب ها یا فیلم ها یا موسیقی دان ها و ... خلاصه هر چیز خوبی که کشف میکنن به منم بگن.                    

اینم یه نقاشی قشنگ:


خواب سیاوشی

سلام 

 

چند وقت پیش خواب دیدم منو امین(دوستم)داشتیم با سیاوش قمیشی تو خیابونای لس آنجلس پیاده روی میکردیم.ما هی میرفتیم اینور و اونور و ویترین مغازه ها رو پس و پیش میکردیم، سیاوشم با همون پالتوی بلند و قیافه جالب و با یک لبخند بر لب و دستان تو جیب و هد ستی بر گوش دنبال ما می اومد.رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مغازه نون فانتزی فروشی.رفتی داخل از هر چیزی یه خورده خریدیم و جالب که وقتی نظر سیاوشو میپرسیدیم ، در همون حال که آهنگ گوش میداد لبخند میزد و به نشانه تعیید ما سر تکون میداد(مثل اینکه با بابات رفتی شیرینی فروشی)و شیرینی به دست اومدیم بیرون و هرکی یه گاز از پیراشکیش میزد و لبخند زنان رفتیم و رفتیم و این خواب تمام شد! 

 

گفتم اینو بنویسم،خوب آدم خوابشو از خاننده مورد علاقش تو وبش ننویسه ، چی بنویسه؟؟؟  

فعلا  

Siavash