مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

شبح

سلام بر دوستان باز هم اومدم خوب این بار یک متن مفهومی داریم باد امد.ابر امد.خورشید در انسوی دیوار پنهان شد.دوستان رفتند و اسمان تیره به گریستن افتاد مردم تک به تک میرفتند و سایه ی خود را بر زمین به یاد گار می گزاشتند.حالا شهر کاملا خالیست سایه ها بی امید مانده اند.دیو سیاهی ها امد.سایه ها همه پیش رویش زانو زدند و کم کم چهره هایشان تغییر کرد .دیگر به سایه های انسانی شباهت نداشتند. مدرسه خالی بود و صدای کودکان در دل ان مینالید.سایه ها قلب خود را میشکافتند. زندگی مرده بود.زندگی مرده بود.اسمان چشمش را به زمین بست و زمین نابود شد سالها و سالها گزشت و اسمان چشم هایش را باز کرد دیگر تیرگی در دل زمین جای نداشت زمین تولدی دگر یافته بود. امید وارم فکرتون رو به کار بندازید و ته توی این داستان رو در بیارید همینجا از تمامی دوستان که به خودشون زحمت میدن و به وبلاگ صغیر ما سر میزنن تشکر میکنم و باید من رو ببخشن که نمیتونم به همه سر بزنم یه مسابقه هم ترتیب دادم:::::: کدام نویسنده را بیشتر دوست دارید؟جواب شل دن الن سیلور استاین ۲-کدام شاعر را بیشتر دوست دارید؟جواب سهراب سپهری ۳-کدام بازیگر را بیشتر دوست دارید؟ ... ... خوب منظور اینکه شما هز دو نفر دعوت میکنید که به چهار سوال جواب بده در مورد خودش البته سوالات نباید تکراری باشه و اون دو نفر هم به همین صورت و جایزه بزرگ ما برای بهتریت سوالات یک کامنت طلایی من از اقا مجید و سما ی عزیز دعوت میکنم بای بای

مرثیه ی باران

سلام دوستان

ببخشید که چندوقتی نبودم چون قرار بود بعد از امتحانا adsl وصل کنیم ولی

اینطور که بوش مییاد همه چیز مالیده

در ضمن درباره این پست قبلی ::: بابا به خدا من اونو با اینترنت موبایل نوشتم

و دفعه بعد هم نشد درستش کنم ولی خودم هم میدونم که موقت درسته نه

موقط.در هر حال به بزرگی خودتون ببخشید.

ازتمامدوستانی هم که در زمان نبود من زحمت کشیدن و کامنت دادن ممنون.

داستان جدیدم رو بخونین و نظر بدین::::

 

یادم بود.همه ان چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همهگی جمع بودیم.

چه لذتی داشت دور اتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را

بیشتر دوست داری یا اتش؟جوابم این بود :پدرم را.مادر خندید و رفت . بعد از خنده اش

دیدم که اسمان نگاهش ابریست.چند وقتی پدر را ندیده بود و باریدن گرفت.چشمانم

را بستم.صدای برخورد چند قطره ای اب به صورتم را حس میکردم.چند لحظه بعد اتش

خاموش شد.حال فهمیدم که اسمان چون مادرم میگرید.چندلحضه ای گذشت مادرم را

دیدم . مرا در اغوش فشرد.لحضه ای بعد جماعتی را دیدم با یک تابوت به دست.اسمان

برسرشان می نالید . حال فهمیدم که پدر کجاست.

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه

ودر پایان یکم اطلاعات درباره اینجانب:::::

نام کامل:محمد هادی مجیدی

تحصیلات:سیکل/اول دبیرستان

اخرین معدل:بیست<<بشنو باور نکن>>شانزده و نود و شش (هفده)

شهرت :dj

تعداد دوستان واقعی: ۲

نویسنده مورد علاقه:شل دن الن سیلور استاین

بازیگر مرد مورد علاقه:الفرد مولینا/یان مک کلن

بدترین بازیگر:لئوناردو دیکاپریو

بازیگر زن مورد علاقه:...

بهترین کارگردان:الیا کازان

خواننده مورد علاقه:جیت سیکینگز/علی اصحابی /سیاوش قمیشی

بیشترین سبک نوشتاری:داستان کوتاه/شعر

ورزش های اعمالی:دوچرخه/ سواری کوهنوردی/شنا

تا همینجا بستونه

 تا بعد 

سرسبز باشید و پایدار