و این است زندگی.
گاهی یادم می افتد که چه دورم از خط خویش.و چه کارها که رویایش را دیده و عشقی به آن ورزیده بودم و هیچ انجام ندادم که ندادم ! و چه سستی ها و چه گسست ها.
حتما میگویید چه ربطی دارد این حرف ها به دوستی و تفاهم و جدایی و آشتی . خوب ماجرای ما این است که دوستی آمد، همان (او)-که پیشتر نیامده بود-و چندی بودیم با هم و امروز نمیدانم که چه می شود فردا!
دلهره دارم از جدایی و امیدوارم به آشتی .
دیگر اینکه دلگیرم از شعار های تکراری و عملی نشده ام .
مدام خودم را سست تر حس میکنم.یعنی حس پیری و ناتوانی دارم در این ایام شباب ! و اینکه عمیق زندگی نمیکنم هیچ !
میگویم : کجاست شور و شعف که تکانی بدهد به این دیوانه !
و اینکه چه کوچک شده ام و تو خالی خدایا!
و نمیتوانم پرواز کنم....
و ممکن است هیچوقت نتوانم.
اما امیدوارم که بشود .
متوقف نخواهم شد.
پی نوشت : دوست عزیزم ، همیشه بیاد داشته باش که در دلم هستی.هیچ گاه دوستانم را - چه آنها که رفتند و چه آنها که ماندند- را فراموش نمیکنم و نکرده ام .
پی نوشت پی نوشت : خدای عزیز ، چرا زندگی واقعی شبیه خیال پردازی های کودکی هایم نیست ؟
آخرین پی نوشت : کاش در کوهای آلپ زندگی میکردم !!!(؟)(این را گفتم که سخن ختم به خیر شود !)
قهرمان بازنده ها !
هادی