مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

این روزا

این روزا بیشتر از همه از هویت خودم نگرانم.یه جورایی گیر کردم بین اون بچه خوش خیال قدیم با همون فکر های رنگی کودکانه و از یه طرف دنیای واقعی آدم بزرگ ها(البته فکر کنم همین الان هم دارم مثل بچه ها حرف میزنم)اما چطور بگم، از یه طرف خوشحالم چون حال و هوا و شور و شوقی که من دارم رو کمتر کسی توی دانشگاه داره و از طرفی نگرانم که چرا خیلی از فکر ها و رفتارم  بزرگونه نیست.شاید هم کلا توهم زده باشم. شاید مشکلم بیماری خوش بینی بوده باشه ولی خوش بختانه یا بدبختانه 90 درصد مواقع همه چیز به نظرم عالی میاد و اون 10 در صد بقیه که میرسه دنیام میشه کابوس و دلهره از آینده و گاهی هم از گذشته.البته گاهی دلگرمی هایی میگیرم از بعضی از دوستانم که امید وارم میکنه. ولی فکر کنم تا یک سری سنگا رو اساسی با خودم وا نکنم مشکل درست نمیشه که نمیشه.


سلام دوباره

بعد از مدتی دو باره تصمیم گرفتم بیام و بنویسم.فقط به این دلیل که بتونم خودم رو سبک کنم.در ضمن کسی رو هم ندارم که حرفای خودم و بهش بگم.

میخوام بیشتر از خودم و حال و هوای این روز هام بنویسم که یه جور خاطره نگاری هم بوده باشه و خدا رو چه دیدی شاید کسی هم اومد و خوند و وضع و حالش مشابه من بود.


اعلام پایان کار

سلام به همه 

این پست اخرین نوشته من در این وب خواهد بود چون قصد دارم که تعطیلش کنم.همینطور که قصد دارم آکونت فیس بوکم رو هم ببندم. 

به چند دلیل: 

اول اینکه دوست دارم یه مدتی از اینترنت و دنیای مدرن حدالمقدور فاصله بگیرم.برای اینکه احساس میکنم وقت اونه که بیشتر تنها باشم.و اینکه ماها سریع از اینترنت و اینجور چیزها استفاده میکنیم بون اینکه به جنبه های منفی ماجرا هم فکر کنیم.و البته فرهنگش رو هم نداریم(من خودم به این اعتراف میکنم.) 

 دوم اینکه از اون موقع که وارد راهنمایی شدم داشتم وبلاگ مینوشتم و دیگه خسته شدم. 

سوم و مهمتر از همه اینکه چیزی فعلا ندارم که بنویسم و البته کسانی که بخوننش.شاید وقت اون باشه که به جای اینقدر نوشتن برم نوشته های دیگرانو بخونم.کتاب بخونم. 

  

اما دلیل نوشتن این پست اینه که دوست ندارم بی خداحافظی برم و اینکه اگه کسی اومد و دید که اخرین پست این وبلاگ برای چند سال پیشه حس دلمردگی نکنه.آخه خیلی برای خودم پیش اومده که میری به یه وبی و میخونی و خیلی خوشت میاد ولی بعدش متوجه میشی که اون وبلاگ هم از وبلاگ های مرده اینترنته و این خیلی ناراحت کنندس. 

 

در آخر دوست دارم از همه کسانی که میآمدند و گاهی نوشته های منو میخوندن - چه در اون زمان که اینجا رونقی بود و چه اون زمان که مگس میپروندیم-تشکر کنم.بابت همه نظر هایی که داده شد و من چیز های زیادی آموختم از اونها.  

البته مطالب آرشیوی وبلاگ همچنان باقی خواهند ماند.

خدا رو چه دیدی شاید روزی دوباره وبلاگی نوشتیم...در جایی دیگر...در وقتی دیگر...

و اما برای دوستانم که با من از طریق همین وبلاگ در ارتباط بودند باید بگم که میتونن به من ایمیل بزنن به: 

                             HADIMAJIDI2009@GMAIL.COM 

که از این راه میتونیم در ارتباط بمانیم. 

و به عنوان موخره یک دعا میکنم: 


 خداوندا! 

             ما را یاری کن که بفهمیم از کجا آمده ایم،در کجا قرار داریم و به کجا میرویم. 

مارا یاری کن که خوب بیندیشیم 

                                                 به جهان 

                                                               و به خلق روزگار . 

مارا یاری کن که زندگی را بفهمیم :

                                              دوست داشتن را 

                                                                       عشق ورزیدن را. 

خداوندا! 

             آنگونه کن که بعد از خداحافظی هایمان روزی باز سلامی در کار باشد. 

آنگونه کن که در دنیا بیهوده نباشیم و زمان زندگیمان را دود نکنیم. 

 

بارالها! 

         دوستان مارا دوست بدار و به همه کمک کن که به آن چیز که میخواهند رسند.  

                                                                                                                آمین.


درگیری پشت درگیری

این روزا خیلی درگیرم.

دارم به امتحان عملی موسیقی نزدیک میشم و یه خورده هم نگرانم.

بگذریم.نشستم برسی کردم و دیدم که من تا حالا کلا قاطی باقالیا بودم!البته منظورم یه قشر جامعه است و اونم اینه که:هیچی بلد نیستی ولی فکر میکنی استادی!

به خودم این روزا میگم: بشین سر جات!

و یه چیز دیگه:

سنم داره میرسه به بیست ولی مطمعن نیستم که واقعا بزرگ شده باشم!

شاید خیلییای دیگه هم همینجور باشن.ولی خیلی جالب نیست.

چه خیالی

بچه تر که بودم یه بار یه مقاله درباره مصر باستان و اینکه فراعنه چه آدمای ظالمی بودن!و اینکه همش از مردم کار زورکی میکشیدن!و اینکه خودشون پی خوش گذرونی بودن! و خلاصه اینکه همش کارای بد بد میکردن... خوندم

                           بعدش فکر کردم که....

این ملت مصر هم چه بی بخار بوده ها!خوب اگه همه ی اون برده ها و (آدم خوبا) دیگه برای فرعون کار نمیکردن... و اینکه همشون با هم  قیام میکردن که دیگه زور فرعون و دار و دستش بهشون نمیرسید!

بعد از سالها...حالا که فکر میکنم میبینم که...

کاشکی به همون سادگی بود! البته مصر بعد از چهار پنج هزار سال بی ستمگر شد(البته شاید!)ولی این مملکت ما ... الانش شبیه شده به مصر باستان و همه هم زورگو رو می پذیرن و به این راحتی ها هم نمیشه رفت قیام کرد!

پس برام روشن شد که ماجرا به همین راحتی ها نیست!

 
        تصویر یک آدم بد در دوران باستان

بالاخره تصمیم گرفتم برم!

نه رفتن برای فرار از اینجا!ایران رو دوست دارم.اما باید رفت و دید که آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

یک دو سالی که اینجا خواهم بود رو باید حسابی قدرشو بدونم.تا چند سال دیگه کم کمک رخت سفر بر ببندیم و بریم یه جایی که شاید بذرمون تو خاک آزادی پا بگیره!

پ ن:عجب آرمانی صحبت کردما!