مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

سه فروردین 93

اول سال نو مبارک . امیدوارم همه روزگار خوبی رو سپری کنن و سال پر باری رو پیش رو داشته باشن.


این روزا دو مسئله خیلی ذهنم رو مشغول کرده: اولی حاصل ضرب آدم هاست.منظورم اینه که چه جالبه که آدم های مختلف که به خودی خود شخصیتی دارن برای خودشون ، در کنار یه آدم دیگه یه موقعیت جدید پیدا میکنن ، انگار بینشون انرژی های تازه ای به وجود میاد که میتونن یه سری کار های جدید بکنن که به هیچ وجه  قبلا انجام نمیدادن و  من اسمش رو میزارم حاصل ضرب آدم ها که میتونه خوب یا بد باشه.


دومین مسئله : مسئولیت...

یک واژه بسیار بزرگ و با هزار تا معنا که این روزها زیاد متهم میشم که اصلا آدم مسئولی نیستم.البته کاملا حق میدم به خانوادم برای این انتقاد و فکر میکنم زمانش رسیده که مسئولانه تر رفتار کنم.اما این که معیار های مسئول بودن دقیقا چیه یه مقدار برام جای ابهام داره و از اون چیزایی هستش که باید حسابی روش حساس بشم تا خوب حسش کنم.

Hope

خوشحالم.(چه جمله کوتاه و عجیبی)

دانشگاه یه خوبی بزرگ داره و اونم اینه که خیلی چیز ها رو برای آدم روشن میکنه.حد اقل برای من یه جور آینه است.که نشونت میده راست راستی کی هستی..در کنار این، راه و رسم جدیدی هم در روابط انسانی به آدم یاد میده.


    خوشحالم که بالاخره فهمیدم داستان زندگی تو دنیای آدم بزرگ ها چیه.از این که میتونم با قواعد جدید بازی کنم و شانس برنده شدن دارم.و میدونم موفقیتم در آینده بی برو برگرد به تلاش امروزم وابستس.

از این خوشحالم که تونستم با آدم های تازه دوست بشم و ببینم تو سرشون چی میگذره.

و در نهایت از این خوشحالم که کمتر حس تنها بودن میکنم.


هوای تازه

به نظر میاد یه کلید مهم برای خیلی از مشکلاتم رو پیدا کردم : سخت کوشی. و گمونم برای اولین بار در عمرم داره کارام با این سیستم نتیجه میده.

تا چند هفته دیگه دوباره میام و توضیح میدم که آیا چیزی واقعا جلو رفته یا نه.اما در هر حال تلاش کردن و موفق نشدن خیلی بهتر از اصلا تلاش نکردنه!

بعد از یه مدت سر درگمی میتونم ادعا کنم که به یه تصویر واقع بینانه از خودم رسیدم.و خوشحالم که بگم اصلا با اون چیزی که هستم مشکلی ندارم و واقف هستم به کمبود های شخصیتم . راستش چجوری بگم، فکر میکنم همه حس ها و اشتیاق ها و دلهره ها و درد و غم هایی که دارم برای آدمی تو سن و سال من و با ویژگی های من کاملا طبیعی هستن.

اما یه مشکل هست که هنوز درکش نمیکنم و چیزی نیست جز افسون تنهایی که این روزا بد جور همه گیر شده.وقتی دور و برت رو نگاه میکنی کلی آدم میبینی ، کلی دوست وآشنا اما دلت میگه هیچ کی اونی نیست که تو میخای.و واقعا حس عجیبیست.

بازم دلم گرفته

توی چند روز گذشته خیلی چیزا بهتر شدن.مثل اینکه یه مسیری رو پیدا کردم بالاخره توی زندگیم.اما الان میخوام بنویسم از اون چیزی که این روزا حالم رو دگرگون کرده.

چه جوری بگم دلم صممیت میخواد.دلم میخواد مورد اعتماد باشم.البته نمیدونم این حس عجیب هست یا نه. ولی برای خودم تازست.این که برای بقیه با ارزش باشی .البته نمیدونم چه جوری میشه عملیش کرد - که ای کاش کسی به من میگفت-دوست دارم هرچه سریع تر این مرزای بیخودی که بین خودم و آدمای دور و برم کشیدم رو بردارم و بتونم دوستی های عمیق تری رو تجربه کنم.تا بتونم از زندگیاشون ، مشکلاشون یا دلخوشیاشون سر در بیارم.حقیقتش تا حالا بیشتر به خودم فکر کردم تا به دیگران.

چند روزه که برای اولین بار حس میکنم یه آدم کاملا عادی ام.یکم عجیبه ولی هیچ وقت این حس رو نداشتم که فکر کنم من هم یکی هستم مثل بقیه‏‏‏ آدمای اطرافم‏‏. با همون مشکلاتی که همه دارن.این ماجرا از یه طرف خوبه که نشون میده چیزی اشتباه نیست ولی از یه طرف هم منو به این فکر میندازه که اون حس جست و جو و حسرت نداشته ها و افتخار به داشته هایی که دیگران ندارن کجا رفته.قبلا اینجوری بود که حس میکردم من چیزایی رو دور و برم میفهمم که بقیه درکش نمیکنن یا چیزهایی برام مهم هستن که معمولا برای بقیه بسیار کم اهمیت بودن.اما حالا همه خواسته هام با اطرافیانم همسو شده.


    حقیقتش از وضع کنونی زیاد خوشم نمیاد.دلم دردسر میخواد . از اون مشغله هایی که حس کنم خودم هستم.