مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

افسون خاطرات

سلام بر همه دوستان و اشنایان 

 

یک داستان کوچیک و ساده از خودم: 

 

                            افسون خاطرات به همین مناسبت

چه بود؟ چه بود که مرا به یاد کودکی می انداخت؟ شادی کودکی ام چگونه دو باره متولد شد؟ 

کسی چه میدانست.برف باریدن گرفت و زمین یک تکه بی رنگ شد.هنوز بویی خوش  

ان روزها زنده بود. همان روزه که کوتاه قد بودیم.همان روزها که دوا و دکتر را به لذت برف بازی 

با دست های برهنه فراموش میکردیم.چه زود گذشت.خیلی زود.و تنها چیزی که یادم میاید 

پنجره ای بود رو به غروبی غم انگیز که روی طاقچه ان زانوی غم بغل گرفته بودم و دقیقا امروزم را 

میدیدم.و حال صدای نازکی میشنوم . و این صداست که مرا به یاد ان دوران می انداخت. صدا از زیر برف ها بود.برف ها را کنار زدم و چیزی ندیدم.شاید که اشتباه کرده بودم.نه به هیچ وجه. این صدا صدای روحم بود. صدای خاطرات خاک گرفته در عمق وجودم و انجا بود که فهمیدم ناگهان چغدر زود دیر میشود!  

 

 

پیام اخلاقی:همیشه به یاد داشته باشید که چه دورانی را پشت سر گذاشته اید.و با این فکر 

زندگی خود را شیرین تر کنید 

 

به یاد ان روزها  

راستی ببخشید که وبلاگ خیلی شلوغ شده ولی چه میشه کرد دیگه 

توقسمت موبایل فقط سرچ کنید!!!

نظر هم بدین بد نیست 

 

عکس خودم

مرثیه ی باران

سلام دوستان

ببخشید که چندوقتی نبودم چون قرار بود بعد از امتحانا adsl وصل کنیم ولی

اینطور که بوش مییاد همه چیز مالیده

در ضمن درباره این پست قبلی ::: بابا به خدا من اونو با اینترنت موبایل نوشتم

و دفعه بعد هم نشد درستش کنم ولی خودم هم میدونم که موقت درسته نه

موقط.در هر حال به بزرگی خودتون ببخشید.

ازتمامدوستانی هم که در زمان نبود من زحمت کشیدن و کامنت دادن ممنون.

داستان جدیدم رو بخونین و نظر بدین::::

 

یادم بود.همه ان چیزهایی که در زیر باران اطفاق افتاده بود.همهگی جمع بودیم.

چه لذتی داشت دور اتش نشستن با لباس های خیس.مادرم میگفت باران را

بیشتر دوست داری یا اتش؟جوابم این بود :پدرم را.مادر خندید و رفت . بعد از خنده اش

دیدم که اسمان نگاهش ابریست.چند وقتی پدر را ندیده بود و باریدن گرفت.چشمانم

را بستم.صدای برخورد چند قطره ای اب به صورتم را حس میکردم.چند لحظه بعد اتش

خاموش شد.حال فهمیدم که اسمان چون مادرم میگرید.چندلحضه ای گذشت مادرم را

دیدم . مرا در اغوش فشرد.لحضه ای بعد جماعتی را دیدم با یک تابوت به دست.اسمان

برسرشان می نالید . حال فهمیدم که پدر کجاست.

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه

ودر پایان یکم اطلاعات درباره اینجانب:::::

نام کامل:محمد هادی مجیدی

تحصیلات:سیکل/اول دبیرستان

اخرین معدل:بیست<<بشنو باور نکن>>شانزده و نود و شش (هفده)

شهرت :dj

تعداد دوستان واقعی: ۲

نویسنده مورد علاقه:شل دن الن سیلور استاین

بازیگر مرد مورد علاقه:الفرد مولینا/یان مک کلن

بدترین بازیگر:لئوناردو دیکاپریو

بازیگر زن مورد علاقه:...

بهترین کارگردان:الیا کازان

خواننده مورد علاقه:جیت سیکینگز/علی اصحابی /سیاوش قمیشی

بیشترین سبک نوشتاری:داستان کوتاه/شعر

ورزش های اعمالی:دوچرخه/ سواری کوهنوردی/شنا

تا همینجا بستونه

 تا بعد 

سرسبز باشید و پایدار

بدشانس

سلام دوستان

داستان جدید از نویسنده مورد علاقم


فکر میکنید بزرگ ترین بدشانسی برای یک دزد چی میتونه باشه

نه شما حتی نمیتونید فکرش رو هم بکنید

وقتی با هزار زحمت میری تو یه بانک اسلحه میکشی

بعد گاوصندوق رو حمل میکنی

بعد هم یه جا جاسازیش میکنی

وبعد منتظر میشی تا ابا از اسیاب بیفته ولی ولی ولی...

وقتی درش رو باز میکنی میبینی صد هزار دلار پول خرد توشه

واقعا بدشانسی که وقتی میخای برای پسرت یه قلک بخری

باید به اندازه کل حجم قلک پول بدی

یا وقتی میخای یه استیک بخوری باید پانصد تا سکه بدی

واقعا مشکله نه میشه از دستش خلاص شد ونه میشه

درشتش کرد چون دزدیه ونه میشه ازش چشم پوشی کرد

و حتی نمیشه حملش کرد فقط باید باهاش کنار اومد

از شل دن الن سیلور استاین

دوستان نظرتون رو درباره فضای جدید وب بنویسید

اصلا خوبه یا همونجوری مثل قبل بهتر بود؟؟؟

درباره ساعت و اهنگ و همه چیز بنویسید خوشحال میشم