مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

ماجرای کار و عجله

امروز ۲۱ بهمن. 

رفته بودم آزمون قلمچی که چشمتون روز بد نبینه همین که نشستم و ازمون شرو شد 

یهو کار واجب منو گرفت(دستشویی).حالا ما هم (تقریبا)بچه زرنگ ، دو هفته درس خوندیم 

نمیشه که بی خیال شیم از ازمون.پس رفت و رفت تا دفترچه عمومی رو با سختی زیاد!تموم کردم.حالا رستم شجاع، قلم به دست از خوان اول گذشته وارد خوان دوم میشه و دیوی درونش در خروش! 

دفتر چه رو باز کردم: 

درک عمومی هنر 

درک عمومی ریاضی فیزیک 

.... 

.... 

........خلاقیت موسیقی............خواص مواد.دینگ دینگ!! 

تموم شد . 

ولی نه! 

حالا بعدش باید برگردم تستای ریاضی رو که وقت گیرن بزنم ولی در مغزم صدای تیک تاک میشنوم: 

             تیک  تاک ... تیک تاک.....تیک......... 

 "اینبار بیخیال.باید به رفع حاجتت برسی" 

پا شدم برگه رو دادم و در رو که باز کردم دیدم پشتیبانم پشت در داره با پشتیبانای دیگه حرف میزنه. 

-چرا اینقدر زود؟

من(خیلی خونسرد):اجالتا امرون یه کار عجله ای دارم. 

 

د بدو به سمت مقر! 

 ......................... 

 "اخیش رهایی یافتم!" 

 

بعدش به همراه یکی از بچه ها بیرون مدرسه زدیم به صحبت که پشتیبانم بیخبر از همه جا اومد ما رو دید و یهتمل فکر کرد آزمونو پیچوندم ، پس با نیشخندی بر لب گفت: 

        شما کار داشتی دیگه..... 

و رفت. 

حالا دارم میرم پیشش تا این قضیه رو بهش بگم. 

فعلا.

و اما...

سلام دوستان!


بالاخره انشالا!دارم دوباره بر میگردم.


به زودی...


پایان مدارس

سلام دوستان

بالاخره امروز 5 شنبه 23 اردیبهشت1389 مدرسه رفتن ما هم به سر رسید

و تنها یک ماهی بیا و بروی امتحانات رو داریم و سال بعد هم میخوام غیر حضوری هنر بخونم.

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی چیزی که بدیهی است ، گذر زمان است و اینکه

11 سال مدرسه به پایان رسیده و دیگه اون روزهای شاد و گاه غم انگیز حضور تو مدرسه رو دیگه نمیبینیم و این به نظر یه خورده دلهره اور میاد.

... انگار همین چند وقت پیش بود که کلاس اول دبستان رو شروع کردیم و با خانوم معلم

تکرار حروف الفبا میکردیم.

اما حالا روزگار جدیدی در پیش است...امید به اینده نا معلوم...امید به سالهای اینده که نمیدانیم

به خوبی باشند یا نه اما...

میدانم که گزشته رنگینم هرگز از یادم نخواهد رفت..

به راستی که این گزشته پی ساختمان اینده است.


 



به امید اینده ای با موفقیت.

                                             م.ه.م


سیاوش جان بیا با ما یکی شو...

سلام دوستان

روز جمعه دهم ماه زیبای اردیبهشت،سیاوش قمیشی عزیز مصاحبه ای با پی ام سی داشت که

من آخرشو دیدم.خیلی هم با حال بود.ولی لینک دانلودشو پیدا کردم برای اونایی که ندیدن.

حتما دانلود کنید


         پوستر :از سایت www.ghomayshi.ir          



   دانلود قسمت اول

                       

                       دانلود قسمت دوم


در ضمن از دوستانی که از پست ؛آموزش تصویری ۶ مدل گره کراوات دیدن کرده بودن هم ممنونم.

روز دانش اموز محوری

سلام برهمه

امروز هم یکی دیگه از اطفاقات کوچک زندگی من


چند هفته به روز دانش اموز محوری مانده بود و کلاس ما نیاز به یه معلم ادبیات داشت

همانطور که قبلا هم عرض کردم. من یکی از عشاق ادبیات هستم و درسم هم خیلی خوبه.

خوب مبصر کلاس ما  که پر نفوض ترین دانش اموز مدرسه هم بود از من خواست که معلم

ادبیات بشم من هم که از خدا خواسته گفتم:"در خدمتیم" .

زمان سپری شد و روز ملی دانش اموز محوری فرا رسیدو کلاس من هم که خوشبختانه زنگ اخر بود

و من میتوانستم هی درس مورد نظرم روکه قرار بود تدریس کنم رو مطالعه کنم.این معلم ها هم 

که نامردی نمی کردن بعضی هاشون کلاسو میپیچوندن و بعضی هم میموندن و درس خودشونو میدادن.اما از شانس ما اینطوری نبود.من رفتم و تو دفتر معلما نشستم و یه چای و بیسکوئیتی

به رگ زدم. همون موقع بود که ناظم اعظم مدرسه(ناظم واقعی)اومد و گفت:"بچه ها این زنگ اخری

میرید یه پنج دقیقه اول کلاس رو عدای معلمارو در میارید و بعد میزارید معلما کار خودشونو بکنن.

مفهوم؟" من هم تو دلم گفتم"عمرا اگه بزارم".خلاصه اینکه مارو با لگد بیرون انداختن تا مثلا بریم

درس بدیم.من هم رفتم و خیلی با جذبه نشستم و دیدم هنوز چند تا از بچه ها دارن حرف میزنن.

چند بار روی میز کوبیدم و گفتم :"بچه ها لطف کنن یه زنگ ساکت باشن تا ما درس بدیم"و همه ساکت شدن. همین موقع بود که معلم اومد."برپا" همه پاشدن و معلم مثل این ارتشی ها از جلوی همه رد شد و اومد پیش من منم با اون دست دادم. گفت: مثل اینکه امروز قراره شما معلم ما باشید". من هم گفتم:اگه رخصتی باشه بله.بعد معلمه رفت و اخر کلاس نشست من هم زبان نتخ را باز کردم و برنامه های خودم رو اعلام کردم.و از یکی از بچه ها خواستم درس رو بخونه.من هم چون خیلی فعال بودم معنی همه کلمه ها و شعر هارو نوشته بودم وعلاوه بر اون توضیحات و مطالب تکمیلی بیشتری هم از خارج کتاب داشتم.رسیدیم به یه شعر در متن که من هم معنیش رو نوشته بودم ولی دیدم معلم تو کلاسه و چه بهتر که اون معنی بکنه.چشمتون روز بد نبینه

همین که گفتم "میشه شعر رو معنی کنید لطفا" معلمه مثل گرگا که برای طعمه کمین کردن پرید و رشته کلام رو از دست من گرفت و ول هم نکرد.حالا من هی میخام معنی کنم نمیزاره که.هی اون میخوند و میگفت و معنی میکرد من هم ساکت نشسته بود و سر تکون میدادم.(اقا زایه بازی بودا)

بالاخره زنگ خورد و معلمه داشت میرفت که من بهش گفتم:"استاد ببخشید جای شما رو قصب کردیم" اون هم با خنده گفت خواهش میکنم.همه پچه ها هم اومدن رفتن و خندیدن و گفتن:"واقعا خسته نباشی"و من باز هم تنها موندم.

نتیجه:سهم من بودن در تنهایی است و نه تنها بودن!!!


خوب این بود امید وارم صبور بودید و مطالعه کردید.

لینک عکس کروات ها هم اصلاح شد.

منتظر نظراتتون هستم.



یه روز سرد پاییز *** چه خوب و چه دل انگیز

سلام بر دوست داران (جدید) 

 

بار دیگر ... 

 

یک قسمتی از قوطی کهنه شادی های من. 

 

کودکی میدوید. اسمان ابی بود.کوچه ها خاکی وجوبی در ان.مسجددوباره نغمه میخاند 

من در دل پس کوچه های نزدیک خیابان در راه بودم . خورشید میخروشید.چشمهایم را بستم مقصد را تجسم کردم.چغدر زیبا بود.کیفم(kif) بر دوشم لنگر میانداخت.چون باد میدویدم .برگ ها زیر  

پاهایم خرچ خرچ میکردند .اسمان ابی بود.قله ای برف الود را در پس هوایی دود الود میدیدم . 

خانه نزدیکتر شد .تند تر دویدم. بی خیال از انچه در پیش روست و به امید داشتن کلید باز کردن در  شاد بودم.به خانه رسیدم.دست در جیب چپ ، دست در جیب راست ، کلید نایافتنی بود انگار.یکباره هوا سرد شد.نمیدانم کلید را چه کردم . شاید در مسیر افتاده بود .نه ممکن است در مدرسه هنگام هجوم به بیرون .شاید ، قطعی نیست. هیچ چیز قطعی نیست.در هم حال اسمان همچنان ابی است.ده دقیقه ای منتظر ماندم.میرفتم به جلو ، میرفتم به عقب.ناگهان اصول  یادم امد. امروز کسی خانه نبود و من باید چند ساعتی همانجا میماندم.قانون دیگر:همیشه نا اصولهایی هستند. بله!! نا اصول ها! پیش به سوی خانه.زنگ را زدم . =>چند ثانیه سکوت . مادرم جواب داد . به منزل رفتم و گفتم:مادر مگر قرار نبود امروز مدرسه باشی؟؟؟؟؟ گفت:پسرم امروز دانش اموزان به اردو رفتند و من بی کار بودم. خوب چه کار بهتر از اینکه زودتر به خانه برگردم تا گل پسرم پشت در نماند.چون امروز اشتباها کلیدش را برداشته بودم!!!!  

 نتیجه گیری:همیشه علاوه بر اصولها به نا اصولها هم پایبند باشیم.(ایول بابا نکته اخلاقی)

(بر اساس یک داستان واقعی) 

 

خوب نظر،انتقاد،پیشنهاد و یا هرچیز دیگه در مورد وبلاگ هست در قسمت نظرات بگین(مثل فحش)  

البته در مورد این پست هم منتظر نظر های امیدوار کننده و کور کننده شما هستم.  

راستی یه چیز باحال پیدا کردم.اونایی که به تمبر علاقه دارن میتونن یه کلکسیوت تمبر های قدیمی و جدید رو در این لینک ببینن(برای دیدن انها روی سال مورد نظر کلیک کنید. 

                            کلکسیون تمبر

با تشکر زیاد 

 

و

 

درود بر شما 

 

تا بعد